موضوع انشاء: جان بخشی به اشیاء

به یاد دارم که دو موضوع انشاء در تمامی سطوح هیچ وقت حذف نمی شدند، یکی “علم بهتر است یا ثروت” و دیگری “جان بخشی به اشیاء”. همیشه موضوع دوم را پسندیده ام و بار ها و بار ها درباره ی آن انشاء نوشته ام. در زیر نمونه از آنچه را خواهید خواند که به تقلید از انشاء برادر بزرگ ترم، با پر و بالی نه از جنس او، آن را نوشته ام.

دوست عزیزی که با جستجو در گوگل به اینجا رسیده اید شما هم می توانید با خواندن داستان کوتاه زیر در شمایل یک انشاء ، تصویر یا جانی نو ببخشید به چیزی شبیه یک شاخه درخت در حوالی فکرهای تان. 

در اینجا ، طریقه نوشتن یک انشاء با موضوع جانبخشی را نیز گفته ام.

انشاء
انشاء

موضوع انشاء: جان بخشی به اشیاء

روزی روزگاری درخت بلوطی بر بلندای یک دره قامت راست کرده بود. چه از میوه اش بلوط، چه از چوبش و چه از سایه اش به دیگران می بخشید.

چوپان و رهگذر، پرنده و گوسفندان، همه دوست دار او و همواره در کنارش بودند. ظهرها، چوپان گله را دور بلوط جمع می کرد و گوسفندان چُرت میانه روزشان را زیر سایه بلوط می زدند.

سال ها در گذر بودند. فصل ها می رفتند و جای خود را به دیگری می دادند. باران جای خود را به برف و روز ها از پشت شب های تاریک سرک می کشیدند.

روزی آمد که رهگذری غریبه به پای سایه بلوط رسید. تن خسته خود را زیر سایه خنک بلوط خواباند و چُرتکی زد. رهگذر وقتی که چشم های خود را باز کرد از لابلای برگ های درخت، که نور خورشید سعی بر سرک کشیدن از بین آنها داشت به این فکر فرو رفت که:

اگر چوب دستی می داشتم، بهتر می توانستم از میان کوه ها و دشت ها گذر کنم. دره ها را راحت تر پشت سر بگذارم و سریع تر به خانه ام برگردم. در همین حال، تنه استوار بلوط را دید که سر می کشید به آسمان و قُوَت داشت. دست کشید میان برگ های بلوط و شاخه ها را بررسی کرد.

بلوط، با وقار و در سکوت، در جای خود بود و رهگذر را نظاره می کرد. دشت را می پایید و بلبل های میان برگ هایش را از چشم های شکارچیان به دور می داشت.

غریبه سرانجام شاخه ای را انتخاب کرد. دست کشید و با زور شاخه سبز بلوط را شکست. تن بلوط فریاد کشید. غصه خورد. رنجید. اما غریبه هیچ یک از این ها را ندید. بلبل ها سر به آسمان کشیدند. باد شروع به نواختن کرد. دشت گریان شد. اما غریبه ندانست که این جواب لطف بلوط نبود.

چوب دستی

غریبه، شاخه های کوچک تر را از روی تنه شکست. تن شاخه را عریان کرد. از شاخه بلوط چوب دستی ساخت و راه خود را گرفت و رفت.

چوب دستی، بلوط را از دور می دید. او دیگر تن بلوط نبود. شاخه سرکشی نبود. او چوب دستی رام انسان شده بود . بلوط با تن زخمی، هنوز هم در جای خود استوار بود. چوب دستی از دور خانواده اش را می دید که در پهنای دشت لحظه به لحظه دورتر می شدند.

چوب دستی در میان دست های غریبه کمک حال او بود که از تپه ها و دشت ها، صخره ها و رودخانه ها گذر کند. زندگی چوب دستی آغاز شده بود. او امروز یار و همپای غریبه بود.

روز ها و شب ها را در کنار غریبه، در میان کوه ها بودند. شب ها به کناری دراز می کشیدند تا خستگی در کنند. روزی به کنار چشمه ای رسیدند. غریبه سفره خود را پهن کرد و مشغول به خوردن شد. چوب دستی را هم به سنگی تکیه داد تا استراحتی کند.

بعدِ چُرت روزانه، غریبه بلند و شد و با شتاب به راه خود ادامه داد. چوب دستی را فراموش کرد. او همان جا، تکیه بر سنگ ماند. هر چه فریاد کشید غریبه نشنید و رفت.

او مانده بود و چشمه و درخت بیدی که زلف هایش را در آب چشمه شستوشو می داد. او ماند و نسیم، که دشت را نوازش می کرد. او ماند و آب زلال چشمه که جوی ها و سنگ ها را صیقل می داد.

به بید رو کرد و هم صحبت شدند. از انسان ها گفتند که تن درختان را رنج می دهند. می بُرند و تکه تکه می کنند. بید که زلف هایش را در آب چشمه کرده بود سر کشید و گفت، نسیم خبر های تو را برای ما هر روز تعریف می کند. از بلوط می گوید که هنوز هم استوار همان جا ایستاده است.

چوب دستی که تکیه بر سنگ زده بود دلش برای خانواده اش تنگ شد. می خواست گریه کند که نسیم آمد و دست نوازش به پیکر راست قامتش کشید و گفت:

سال هاست که انسان ها این رنج را بر بلوط روا می دارند. پیکرش را پر از زخم کرده اند. اما او هنوز استوار است و هر روز سایه ی سخاوتمندانه اش را بر زمین می گستراند. تو دیگر خود مستقل شده ای و باید زندگی مستقلی برای خود آغاز کنی. دنیای جدیدی پیش روی توست. چوب دستی حرف نسیم را گوش داد و به خواب رفت.

فردا صبح، چوپان گله اش را به قصد آب دادن به چشمه نزدیک کرد. چوب دستی را دید و آن را برداشت. از آن روز، چوب دستی رفیق و همپای چوپان و گله شد.

سال های سال در کنار چوپان به کوه رفت و شب ها به روستا بر می گشتند. سال های سال رفیق و همدم چوپان بود و او را یاوری بود بی مانند. تا اینکه چوپان روزی به شهر رفت.

روزی مردی به دِه آمد که فروشنده پارچه و لباس بود. بچه ها و زن ها به دور فروشنده صف کشیدند و  در روستا بلوایی شد که بیا و ببین. چوپان همیشه روزها در صحرا بود اما آن روز مریض بود و نتوانست به کوه برود.

چوب دستی هم، کنار ایوان روی دیوار کاه گل تکیه داده بود و سایه سرگردان ابرها را نگاه می کرد که از بالای کوه ها در گذر بودند و بی ستون بدر سقف زمین که آسمان باشد بنا شده بودند.

فروشنده دوره گرد فریاد می کشید و زن ها بودند که از خانه ها به بیرون خانه می رفتند تا اجناس فروشنده را ببیند.

 

و ادامه این انشاء در جان‌بخشی به اشیاء۲

 

 

اپیزود داستان‌های حوالی زاگرس
اپیزود داستان‌های حوالی زاگرس

 

 

 

 

 


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *