دسته: روزنوشته

  • اتلاف وقت در ایستگاه های اتوبوس

    اتلاف وقت در ایستگاه های اتوبوس

    باران می‌بارد. گاهی تند تند و گاهی هم آرام می‌گیرد. چاره‌ای برایم نمانده است. به اجبار، دوچرخه را در حیاط رها می‌کنم و با پای پیاده تا نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس میروم. ایستگاه پر از زن و مردهایی است که بی رمق، صبح شنبه را در انتظار اتوبوس هستند تا به محل کارشان بروند. گویا مدت…

  • لیست ها

    لیست ها

    یادها هرگز پاک نمی شوند. خاطره ها هرگز جایی نمی روند فقط میان انبوهی از روزمرگی ها، گاهی سرد و خشن، و گاهی میان تنهایی ها، داغ و غمگین می شوند. گاهی نمی شود. گاهی تمام کائنات دست در دست هم می دهند و نمی شود و اما دگر روز خبری از هیچ نیست. پشت…

  • تخم مرغ گرانقدر

    تخم مرغ گرانقدر

    ای وفادارترین ای تخم مرغ گرانقدر، قبل ترها در اینجا نوشته بودم و سوگند خورده بودم که اگر تو را به دانه ای 10 هزار تومان هم که بفروشند، خریدار باشم، اما چه بسا آدمی گاهی از روی بخارهای تبخیر شده در درون معده حرف میزند و حساب کار را نمی کند که در کشور…

  • مترو سواری

    مترو سواری

    صدای رادیو بلند شده است که می‌گوید به سلابت ایران جوان، گاهی صدای بلندگوی ایستگاه مترو بلند می‌شود که اقای عادل به گمان همتی به اتاق کنترل فرا خوانده می‎شود و بعدش اعلام می‌کند که ایستگاه امام خمینی. صدای سوت کشیدن چرخ‌های قطار روی ریل به گوش می‌رسد و از لاین مقابل از جا کنده…

  • ما عادت کردیم یا عادتمان دادند؟

    ما عادت کردیم یا عادتمان دادند؟

    در ترافیک نیمه سنگین اتوبان همت گیر افتاده بودیم. ماشین‎ها خرامان خرامان در لاین‌های نه چندان مرتب به سوی جلو در حرکت بودند.  رفیق شفیق ما که در کنار دستم نشسته بود و چه بسا از ترافیک کاملا عاجز بود، چنان آه‎های عمیقی از عمق وجودش می‎کشید که بر آن شدم که سر صحبت را…

  • قامت راست

    قامت راست

    قامت راست کرد. تمام آنچه که بود و هنوزم هست را به نگاهی گذراند قامت راست کرد. سنگ سنگین و ستبر وجود را بر گرده‌اش نهاده و رفت. قامت راست کرد. نگاه خیره و مایوس آنان را به هیچ انگاشت و راه گرفت قامت راست کرد. سبز شد و از نو بسآن غنچه گلی در…

  • برای آخرین بار

    برای آخرین بار

    در میان خروارها خاک هیچ چیز و هیچ کس بر بالینت نیست. تلخ ترین لحظه مرگ تنهایی ساعت‌های ابتدایی است که تصوری از آن حجم تاریکی نخواهی داشت. برای آخرین بار دنیا را می بینی و تاریکی مطلق. در میان انبوهی از آدمیان تو را به خاک خواهند سپرد و او چون مادر ابدیت تو…

  • ناداستان: گربه و کبوترها

    ناداستان: گربه و کبوترها

    گربه هر روز می‌امد یک گوشه‌ای از تراس، پشت آن خرت‌و‌پرت‌ها دراز می‌کشید که یعنی کمین بکند برای کبوترها و گنجشک‌ها. صبح‌ وقتی صبحانه را می‌زنم به بدن، خب یک کَمکی هم نان خشک اضافه می‌ماند. نه اینکه مثلا ما خیلی فردین باشیم یا برای حقوق حیوانات ارزش قائل بشویم، نه! از این حرف‌ها خیلی…

  • چه رفت بر زبان مرا؟

    چه رفت بر زبان مرا؟

      چه رفت بر زبان مرا؟ که شرم باد از آن مرا! به یک دل و به یک زبان، دوگانگی چرا کنم؟ ز عمر، سهم بیشتر ریا نکرده شد به سر بدین که مانده مختصر، دگر چرا ریا کنم؟…  سیمین بهبهانی

  • نور خدا

    نور خدا

    درد داشت. بی امان ناله می ‎کرد. تن بی جانش را نمی ‎دانست بر کدام پهلو بر زمین گذارد که درد امان ‎اش بدهد. نگاهش ما را می دید و ذهن ‎اش به هیچ وجه درکی از وجود ما در کنارش نداشت. ستون های بدن‎ اش یکی یکی خرد می‎ شدند زیر درد، و ما…

  • امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

    امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

    از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم   آوار  پریشانی ست ،  رو  ســوی چه بگریزیم؟ هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟   تشویش هزار ” آیا”، وسواس هزار “اما” کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم   دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست امروز…

  • فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

    فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

    ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست   شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست   هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست   آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته‌ها هست…