دسته: روزنوشته
-
تغییر شغل
بیست و یکم دی ماه 1402 ، در یک روز نسبتا سرد به اتاق مدیر عامل رفتم و تصمیم گرفتم از فکرهایی که مدت هاست در ذهنم می گذرد به او چیزهایی بگویم یادم می آید که هوشنگ مرادی کرمانی، بعد از نوشتن کتاب قاشق چای خوری اعلام کرد که این آخرین کتاب او خواهد…
-
نیایش ها
کنار زمستان های عمر هر آدمی، همیشه بهارهایی هم بوده است. خوبی زمستان سرد این است که در پی آن بهار سر خواهد زد، اما پاییز، دلهره ای بیش نیست از نا تمامی سرما. گلی داشتیم کنار خانه مان، در اسباب کشی های مقرر هر سال، شاخه اش شکست و به دو نیم شد، نیمه…
-
برای آنها که حوصله ندارند و به متن های بی محتوا علاقمند هستند
آیا در این دنیای پهناور و وسیع، در گوشه ای حتا نه، در میانه ای از سالن یک قطار شلوغ زیر زمینی، به وسعت یک تن خسته جا نیست؟ حتما دنیا، قبل تر ها جای بهتری بوده است. به Darling- Jacob’s Piano گوش می سپارم و خواب روی پلک هایم، بیش از پیش حمله ور…
-
بنام ایران
آیا کسی می توانست باور کند در سالی که تقریبا هر موجود دو پایی می داند اینترنت چیست و یک گوشی هوشمند دارد، روسیه به اوکراین حمله می کند امروز عکسی دیدم که دست های یک مرد را چندی از نظامیان روسی از پشت بسته بودند و می خواستند به زور او را به جنگ…
-
حسین ام، پناهی ام
حسین ام، پناهی ام، این روزها، خیلی جاها می شود دید که جمله ای با یک عکس از او گذاشته اند، مردی با موهای زاغ و چشمان عمیق و جمله هایی که آدم را به فکر وا می دارند. چند روز پیش در پادکست طنز پردازی، چهره همان مرد را دیدم، همان که حسین بود،…
-
دو چرخ، دو زانو و دیگر هیچ
گویی دنیا، جایی کمین کرده است تا تمام ناملایمات خود را یکهو روی سرم خراب کند. صبحهای زود، وقتی مردم در ایستگاه اتوبوس نشستهاند و یا از پلههای مترو پایین میروند، من اما، سوار دوچرخهای رو به سوی محل کارم، باد زیر غبغبم میزند که هیچ کدام از مصیبتهای به انتظار نشستن اتوبوس و مترو…
-
دل غم دیده
گذشته از همه اینها، که من تخصصی در ادبیات ندارم ، چند روزی هست که بیتی از حافظ مدام جلوی نظرم است و بیش از چند بار سعی کرده ام که به حافظه بسپارم، اما مدام فراموش می کنم اول باید به این نکته اشاره کنم اگر شما هم مدام با خودتون تکرار بکنید که…
-
اتلاف وقت در ایستگاه های اتوبوس
باران میبارد. گاهی تند تند و گاهی هم آرام میگیرد. چارهای برایم نمانده است. به اجبار، دوچرخه را در حیاط رها میکنم و با پای پیاده تا نزدیکترین ایستگاه اتوبوس میروم. ایستگاه پر از زن و مردهایی است که بی رمق، صبح شنبه را در انتظار اتوبوس هستند تا به محل کارشان بروند. گویا مدت…
-
لیست ها
یادها هرگز پاک نمی شوند. خاطره ها هرگز جایی نمی روند فقط میان انبوهی از روزمرگی ها، گاهی سرد و خشن، و گاهی میان تنهایی ها، داغ و غمگین می شوند. گاهی نمی شود. گاهی تمام کائنات دست در دست هم می دهند و نمی شود و اما دگر روز خبری از هیچ نیست. پشت…
-
تخم مرغ گرانقدر
ای وفادارترین ای تخم مرغ گرانقدر، قبل ترها در اینجا نوشته بودم و سوگند خورده بودم که اگر تو را به دانه ای 10 هزار تومان هم که بفروشند، خریدار باشم، اما چه بسا آدمی گاهی از روی بخارهای تبخیر شده در درون معده حرف میزند و حساب کار را نمی کند که در کشور…
-
مترو سواری
صدای رادیو بلند شده است که میگوید به سلابت ایران جوان، گاهی صدای بلندگوی ایستگاه مترو بلند میشود که اقای عادل به گمان همتی به اتاق کنترل فرا خوانده میشود و بعدش اعلام میکند که ایستگاه امام خمینی. صدای سوت کشیدن چرخهای قطار روی ریل به گوش میرسد و از لاین مقابل از جا کنده…
-
ما عادت کردیم یا عادتمان دادند؟
در ترافیک نیمه سنگین اتوبان همت گیر افتاده بودیم. ماشینها خرامان خرامان در لاینهای نه چندان مرتب به سوی جلو در حرکت بودند. رفیق شفیق ما که در کنار دستم نشسته بود و چه بسا از ترافیک کاملا عاجز بود، چنان آههای عمیقی از عمق وجودش میکشید که بر آن شدم که سر صحبت را…