داستان کوتاه: آهوی وحشی

داستان کوتاه: آهوی وحشی برگرفته از آهنگی است به همین نام از فرامرز اصلانی با شعری از جناب حافظ.

گیتاری به دست گوشه پیاده‎رو شلوغ نشسته بود. گیتار را چون نوزاد دلبندش به آغوش کشیده و می خواند که: الا ای آهوی وحشی، کجایی؟

مرا با توست چندی آشنایی، این را می خواند و تارهای گیتار در رفت و برگشتشان نوایی از درون سر می‌دادند. نوایی از جنس ناکام بودن.
در شلوغی پیاده‌رو جوانکی آن گوشه، در میان گذر آدمیان، خسته چون کودکی خُرد، آن گوشه نوایی سر می‌داد از جدایی.
صدای خَش دار جوان داستانی را روایت می‌کرد که آدمیان در گذر هر یک چندی می‌ایستادند و دل را می‌سپردند به صدای خَش دار و از درون برآمده پسر که می‌گفت: دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس.

دَد و دامت کمین از پیش و از پس، و آنها که در گذر بودند به فکر فرو رفته اند که میان دیوهای عالم چگونه سر کنند با این همه رِخوَت‌. اما دخترکی خُرد که سر چهار‌راه شیشه‌های ماشین‌ها را پاک می‌کرد، با همان لباس کهنه و خاکی‌اش، گوشه جدول نشسته بود و گوش‌هایش را به نوای گیتار و صدای خَش دار سپرده بود که از دل بر می خواست. بیا تا حال یکدیگر بدانیم.

مراد هم بجوییم اَر توانیم. عابرانی در همین حال  گام‌های خود را بلند بر می‌داشتند و فارغ از اینکه بر مراد دیگری جستجو کنند در افکار و دلهره‌های زندگی خود گام بر می‌داشتند و نوای جوانک را نمی‌شنیدند که می‌گفت: که می‌بینم که این دشت مُشوش.

چراگاهی ندارد خرم و خوش. صدای بوق ماشین های خیابان که ادامه دار فریاد می‌کشیدند می‌امد میان آوای پسرک، که آهنگی حزین بیخ گلویش و تار های گیتارش را گرفته بود. فارغ از عبور عابران، جلد گیتار خود را پهن کرده جلوی پایش، که نشان از نیاز دارد در مقابل هنر. دخترکی پولی میان جلد گیتار می‌اندازد و جوانک از دلهره درونش می‌نوازد، که خواهد شد بگویید ای رفیقان.

رفیق بی‌کسان یار غریبان، و براستی کجاست رفیق بی‌کسان و یار غریبان تا ناله‌های جوانک را بشنود که در کنار جمعی میان خیابانی شلوغ از او می خواند و او را فریاد می‌زند. یار بی‎کسان. مگر خضر مبارک پی درآید.

ز یُمن همتش کاری گشاید، کجاست او که وقتی دلت از تمام دنیا می‌گیرد دلت را گشاید. کجاست تا چون مادری مهربان دست در میان موهایت، مهر را برویت گشاید، کجاست؟ چو ان سرو روان شد، کاروانی.

چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی. عده‌ای بغضی بیخ گلویشان را گرفته، عده‌ای در فکر جوانک‌اند،‌ عده‌ای فارغ شده‌اند از شلوغی خیابان و خلوتی بیابان را میان تارهای گیتار بیاد می‌آورند، لب سر چشمه‌ای و طرف جویی.

نم اشکی و با خود گفت و گویی، و هر کس در خیال خود، خلوتی می‌گزیند و با صافی صفا، با یار بی‌کسان خلوتی به هم می‌اورد و نیایشی رو به قبله دل، بجا می‌آورد. به یاد رفتگان و دوستداران.

موافق گرد با ابر بهاران، جوانک سر در زیر دارد و نوای حافظ را بانگ می‌دهد که غیر از خوبی نیست. دخترکی با عینک های گرد گوشه دست پسر نشسته و زل زده بر تارهای هماهنگ گیتار که امروز نوای گرم درون را روایت می‌کند. چو نالان آمدت آب روان پیش

مدد بخشش ز آب دیدهٔ خویش، و ای کاش فراموش نمی‌کردیم که در درون همه ما، دلی است از جنس صافی صفا، جوانک غرق در تارهای گیتار است و بی آنکه از درون خود غافل باشد می‌نوازد و چنگ می‌کشد بر بستر دل‌اش که این روزها دروغ شنیده و دیده است که آدمیان دوست دار دروغی بس لذت انگیزاند تا راستی تلخ. نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان، مسلمانان خدا را، و همیشه اینگونه نخواهد ماند اندوهی بس ادامه دار. و دگر روزی خواهد رسید بی بیمِ داشتن اندوهی در دل. بی بیمی از گذشته و آینده. مگر خضر مبارک‌پی تواند.

که این تنها بدان تنها رساند. و جوانک چون دیگران در پیاده روی شلوغ شهر روز دیگری را رقم خواهد زد و داستان زندگی اینگونه نیز نخواهد ماند.

آهنگ آهوی وحشی از فرامرز اصلانی را می توانید در اینجا بشنوید

 

آهوی وحشی

الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید

ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد

که فالم لا تذرنی فرداً آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی

به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری

بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی

چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست

ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی

نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی

که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش

مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند

که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر

ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر

تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم

وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست

که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید

مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است

نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید

چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است

که سنگ‌انداز هجران در کمین است


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *