اگر از دریچه گوگل با کلید واژه مسافر به اینجا رسیده اید قابل ذکر است که نوشته زیر با عنوان داستان کوتاه:مسافر. تنها و تنها یک داستان کوتاه است از یک سفر هوایی
مسافر
آن روز هم مسافر است. کف دستان خود را میبیند که هیچ درشان مشخص نیست. به گمانش مادر بود که گفته بود: کف دستان مرد، شکل دل اوست و او دلاش را در کف دستانش میدید.
گاهی به فکر فرو میرفت که آیا دستانی که پر از پینه هستند در دلشان پر از مهر نیست. نمیدانم، شاید او از منظر دیگری به دستها نگاه میکند.
سحر بر پا زده بود وقتی خورشید کم کم نوازش صبحگاهی اش را روی نوک درخت چنار میان کوچه شروع کرده بود. خورشید در خانهاش را به صدا دراورده. یاالله گفته بود و نوراِش را کشیده بود رو گلهای قالی. با گل های قالی بازی میکند. آفتاب یک طرف میپرد و گل ها چون رنگ نور را می بینند. گل از گلشان میشکفد. زنده می شوند، جان میگیرند. نگاهش با نگاه خورشید چون به هم آمده بودند، فهمیده بود که وقت سفر است وقت رفتن.
خود را به فرودگاه رسانده بود. چون همیشه کتابی به دست داشت و سر در کتاب فارغ از اطراف بود. کارت پروازش را گرفته در سالن انتظار لابلای برگ های کتاب نیم نگاهی هم به بالا میانداخت همیشه نگاهش میان مردم انتظار میکشید. انتظار دیدن کسی که سالها بود ندیده بودش. اُوف می کشید. سر تکان میداد و میدانست انتظارش پایانی ندارد.
نگاه کرد. مسافران همه دو به دو و خانواده بودند. تک و توک می توانست کسانی را تنهایی در آن پرواز جستجو کند. ولی آنها هم که تنها بودند تلفنی بدست داشتند و گپ میزدند.
سر در کتاب کرد که طالع خود را میان کتاب دیده بود. غرق شد در داستان و خود را به جای پسرکِ در داستان گذاشت.
سوار هواپیما بود نور دوباره بازی میکرد. سر میکشید وسط کابین و راه می رفت تا خود را به آن سوی کابین بکشد. نشسته بود روی نیمه ای از دماغ پیرمردی که چون کوهان شتر روی دماغش برجستگی داشت، تا سوار شده بود خرناس پیرمرد بلند شده و به خوابی گویی ابدی فرو رفته بود. نیم صورتش را سایه کرده بود و نیمی دیگر را نور تابیده بود.
خورشید شیطنت می کرد. از پنجرههای کوچک هواپیما قد می کشید. بلند میشد. راه کوتاه میکرد و می پرید به سوی آن طرف پنجره. میخواست آزاد شود. رها شود. خودش را به آبی آسمان برساند. زمین را نور ببخشد.
هر کس تلفنی به دست داشت. یکی روی صفحه اش تیری می انداخت به میان مکعب ها. تیر راه میگرفت روی صفحه گوشی و همه را یکی پس از دیگری میبلعید.
دیگری تلفناش زنگ می خورد و گویی همسر دل نگرانی دارد. آن دیگری تلفن به دست و لبخندی پنهانی داشت و در حال مکالمهای با محبت تمام بود که لبخند را روی لبانش مینشاند.
به دیگران نگاه کرد و خود را غریب دید میان این جمع. غریب دید و غریبانه دوباره خود را جای پسرکِ میان کتاب گذاشت.
هر بار که مهمان دار راهرو بلند هواپیما را گذر کرد با قسمتی از بدنش به شانهاش کوفت. کتاب میان دستانش جابجا میشد. حرص میخورد از اینکه رشته افکارش پاره میشود.
صدا ها همیشه در گوش هایاش بسیار پر اهمیت بوده اند. شنید که گفتندCabin Crew Ready. زیر لب یا حق گفت و خود را به خداوند سپرد و دل را صاف کرد و پنداشت که این آخرین سفر است. قبل از سوار شدن، شماره هواپیما را در صفحه وب تایپ میکند تا عمر هواپیما را بفهمد. ۲۵ سال عمر پروازی دارد. کمی نگران کننده است. دست روی زانو کشید و با خود گفت راضی به رضای ایزد. حق
روی ابرها در آسمان بود. نیمی از جماعت در خواب بودند. خود را با پسرک درون کتاب بیشتر آشنا میدید. او نیز قد کشیده بود و جوان رعنایی گشته بود. او هم به انتظار دچار شده بود. گشمدهای داشت چون او.
درد جوانک درون کتاب را خوب دانست. هم درد بودند. غصه خورد. لحظهای کتاب را رها کرد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. ابر بود و آسمان فراخ که قلهای از میانش سر بر آورده بود. با خود گفت حق. و لابلای ابرها انسان ها را حقیر تر دید و با خود گفت زندگی ها همه یک طوراند اما چاشنی انها یکی نیست.
پرواز بسلامت به فرودگاه مقصد رسید و دوباره تلفنها به زنگ امدند. دوباره احوالات صرف شد.
رسیدیم. پرواز همین الان نشست و از این دست حرکات.
جوانک درون قصه را شناخت که چون او گمشده ای دارد. همزاد پنداری کرد و درد جوانک داستان را چون درد خود لمس کرد قدم زنان میان انبوه جمعیت گم شد و زیر لب شعری را با خود زمزمه کرد.
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را