داستان کوتاه: آخر سال

آخر سال است یعنی پیاله این سال هم سر کشیده شد. یعنی امسال هم قرار است لفظ پارسال به خود بگیرد. یعنی آدم های این سال دوباره بهار را می بینند. دوباره اردیبهشت را بو می کشند و دوباره زندگی می کنند.

آدم های جدیدی می آیند و عده ای هم کوله بار می بندند سمت خاک. عده ای هم روی همین زمین خاکی هستند و فقط یادشان با ماست. بازی روزگارست دیگر! چه می‎شود کرد.

آخر های سال بود. همسایه های بانکی و حسابدارم، شب ها دیر وقت به خانه می آیند. مرد بازاری ته کوچه را هم که اصلا حرفش را نزن. از نیمه شب گذشته بود که به خانه می آمد و من بیخوابی هایم را با صدای گام هایش میان کوچه به یاد می آورم. پایش را می سُرید روی آسفالت وسط کوچه و مغزم تیر می کشید. صدای کفش هایش لنگ برمی داشت و مدام به در و دیوار کوچه می خورد و دوباره به گوش هایم می رسید.

اخر های سال بود. دست فروش ها کنار پیاده روها بساط می کردند. بازار جنب و جوش داشت. دود عود مثل زلف‎های دختری در هوا پیچ و تاب می‎خورد. آدم ها میان ازدحام پیاده رو گام بر می داشتند و از شلوغی غرغر می کردند اما در دل این شور و هیجان را دوست داشتند. کاسب ها فریاد می کشیدند.

بیا بیا آتیش زدم به مالم

بیا اینور بازار

های خونه دار و بچه دار

زنبیل و بردار و بیار

اما لبو فروشی سر کوچه، حالش از همه ی ما بهتر بود. مرد میان سالی، با ریش های یکی بود یکی نبود با دست های پینه بسته. چرخ دیگری اورده بود و فلافل و سمبوسه هم می فروخت. چرخ لبو را به دست پسر کوچکش محمد داده  و او خودش فلافل توی روغن داغ می انداخت. بوی روغن سوخته از روی چرخی با باد هوا مخلوط می‎شد و بچه های کوچک دلشان پر می‎کشید برای سمبوسه داغ.

چراغی وسط گاری اش آویزان کرده و بالای آن را با یک صفحه آهنی گرد پوشانده بود تا نورش متمرکز باشد روی لبوهایش.

چند بطری نوشابه کوچک را که روی درهاشان را سوراخ کرده  و داخل یکی نمک و داخل آن یکی گل پَر ریخته بود و با یک خط کجکی روی هر کدام اسمشان را نوشته، آن گوشه چرخ بودند.

شب ها که به خانه می رفتم سر کوچه شلوغ بود میوه فروشی آمده بود میوه هایش را ریخته بود سر کوچه. پرتقال و سیب در جعبه های پلاستیکی مشکی. پله ای چیده بود تا لبه ی وانت سفیدش. موتوربرقی هم انداخته بود کنارش و صدای تِر و تِرش می آمد.

های بیا پرتقال و نخر کیلو خدا تومن، بیا ببین چی دارم اینور بازار، باغت آباد پرتقالی

پیرمرد همسایه که تا قبل از ان هر روز غروب سر کوچه کاکتوس می فروخت و هر روز به کاکتوس ها آب می داد هم آنجا بود. امروز یک تشت ماهی قرمز هم به بساطش اضافه کرده بود. مدام سبیل‎هایش را در هوا تاب می‌داد و حواسش پی رهگذران بود. 

یکبار به اش گفتم عمو جان این همه آب به کاکتوس‎ها می دهی خراب نمی شوند؟ گفت اینها اصل اند و خراب نمی شوند. تا حالا این اصطلاح را در مورد کاکتوس نشنیده بودم. راهم را گرفتم به سمت خانه و دنبال کلیدهای تهه جیبم گشتم.

همسایه طبقه بالا داشت خانه اش را رنگ می کرد. بوی تینر شبها آزارم می داد. اساس منزلشان را چیده بودند توی یک اتاق و رفته بودند خانه مادرزنش. رنگ‎کارها، شب‎ها هم کار می کردند و می خواندند.

کُرد بودند. غروب ها آن یکی که اسمش کاک قاسم بود ترانه می خواند. صدایش سوز داشت و دلش صاف بود. یک شب آوازش مرا با یک سینی چای به طبقه بالا کشاند. چهارپایه رنگی را وسط سالن پذیرایی گذاشته بودند و داشتند سقف را لکه گیری می‎کردند. وقتی کاک قاسم می‎خواند، صدایش در سالن خالی پذیرایی انعکاس پیدا می‎کرد و اکو دار می‎شد. با صفا بودند. کرد سنندج می خواند که:

له‌ دنیادا دیوانه‌ خوم
وه‌یلانی ئه‌و کیوانه‌ خوم
له‌ خزم و خویش بیگانه‌ خوم
دیوانه‌ خوم دیوانه‌ خوم

و با هم دم می گرفتیم که دیوانه خوم دیوانه خوم

گوشه پنجره گلدانی داشتم که رفیق بودیم با هم. از ترس اینکه رویش رنگ نپاشند آورده بودمش داخل. هر شب راس ساعت 9 باید به اش سلام می گفتم و کمی از روزم برایش می گفتم. گوش های خوبی برای شنیدن داشت. صبورانه هر چه می گفتم برگ‎های سبزش را تکان می داد و تایید می کرد.

صدای زن همسایه می آمد که سر شوهرش داد می کشید که:

دیگ امسال باید مبل ها رو عوض کنی. خسته شدم بسکه بِت گفتم. مرد هم آمده بود لبه پنجره سیگار می کشید و دودش را میان لبهایش بازی می‎داد. نگاه به من می کرد که به گلدانم آب می دادم. شاید پیش خودش می گفت این را ببین از هفت دولت آزاد است. بعد با عصبانیت برگشت داخل خانه و از پشت پرده سایه اش را دیدم که به همسرش گفت نمی بینی وضع مملکتو، از سر قبر بابام بیارم. بعد هم داستان ادامه داره همه ی زن ها و شوهرهایشان. دعوایشان بالا گرفت و داد و بی داد.

بنده خدا ها جارو می زدند صدای خش خش جارو هاشان از میان پنجره راه می گرفت می آمد داخل اتاق. آخر سال برای آنها چیزی جز زحمت نبود. دنیایی پلاستیک از کف خیابان ها جمع می کردند. خش خش جارو ها دلم را ریش می کرد. نه از صدایشان. از اینکه چرا باید اینگونه باشیم؟ بریزیم و برویم. خروار خروار آشغال از کف خیابان‎ها جعم می‌کردند و صبح آش، همان آش بود و کاسه، همان کاسه.

نانوای محل اما مثل همیشه کله سحر دُکان نانوایی اش را باز می کرد و به آخر سال هم کار نداشت. هر روز صبح وقتی که از ته کوچه می آمدم صدای نان کوبیدنش در تنور می آمد. دستی تکان می دادم و خدا قوتی می گفتم و می رفتم.

مش نبی سر کوچه هم که ماست بندی داشت سر گرم کارهای خودش بود. مثل همیشه آن عرق‎چین قهوه ای رنگ و رو رفته‎اش را به سر داشت و آرام و بی صدا پشت دخلش نشسته بود. هیچ وقت لباس مشکی به تن نمی کرد. همیشه لباس سپید می پوشید و ریش های سپید مرتبی داشت.

عروسی‎ای در پیش داشت. عروسی دخترش. می گفت در پول جهیزیه مانده است. داماد اصرار دارد که عید عروسی را بگیرد. بنده خدا از سر اینکه پول نداشت جهیزیه جور کند این را عَلم کرده بود که سیزده روز عید نحس است و شگون ندارد عروس به خانه بخت برود. می گفت نمی دانم سر پیری چه کنم. دلم به حال پیرمرد بدجور می سوخت.

هر کس به نحوی برای سال جدید آماده می شد. یکی خانه تکانی می کرد. یکی خرید می رفت. آن یکی برنامه سفر می چید. دخترک هفت، هشت ساله استاد غلام پایش را کرده بود در یک کفش که الا و بلا من امسال دامن کوتاه چین‎دار می‎خواهم و مادرش هرچه می‎گفت که تو دیگر بزرگ شده ای و باید چادر سر کنی به کتش نمی‌رفت که نمی‎رفت.

نسترن دختر بزرگ حاجی نامدار هم از اول اسفند هر روز غروب میزد به دل بازار و آخر شبی هم دست خالی برمی‎گشت. آخرهای سال مادرش داخل حیاطشان جلویش را گرفت که آخر گیس بریده این لباس خریدنت چی شد؟ نسترن هم افاده می‎آمد که هنوز چیز بدرد بخوری پیدا نکرده است. اصلا جنس خوب تو این بازار پیدا نمیشه. مادرش هم که چیزی برای گفتن نداشت و از دست دخترک به تنگ آمده بود چندتایی چارواداری به ریشش می‎بست و روانه کار خودش می‎شد.

زورم نمیرسید به زمان. هر روز کیفم را می زدم زیر بغل و می رفتم سر کار و بعد از ظهر هم با یک نان سنگک روانه خانه می‎شدم. کلید را می انداختم در آغوش قفل و از اینکه کلید و قفل را به هم رسانده ام خوشحال می شدم.  رساندن عشاق به هم، لذتی دارد که خدا می‎داند و باز هم خدا.

هر سال به نوروز که نزدیک می‎ شوم به خودم قول می‌دهم که امسال فلان کار را می‎کنم و بهمان کار. اما وقتی چندی از سال می‎گذرد به خود می‎ایم که ای دل غافل همه‎ی برنامه ریزی‎ها باد هوا شد.

حبیب آقا نجاری داشت دو خیابان بالاتر بود. آدم خوش مشربی بود. غروب ها می رفتم پیشش. آخر سالی سرش شلوغ بود. همیشه می نالید که از وقتی این چوب آشغالیا اومدن کاسبی ما خراب شد. آخه MDF هم شد چوب. چوب باس جون دار باشه. می گفت کمدی سال 55 ساخته است هنوز هم مثل روز اولش است. چوب باس روغن بخوره، باس مراقبت بشه ملت. چوبم مثه آدمیزاده، مراقبت می خواد. اینها را حبیب آقای نجار می‎گفت و در پیشانی اش چین می افتاد و عرق گره می خورد.

روز هایی که بی کار بود برای نوه هایش کار دستی درست می کرد. هواپیمایی، کشتی، گهواره ای. نذر داشت هر سال گهواره ای درست می کرد. محرم که می شد می دادش به دسته ای و خوشحال بود که ارادتش را به حضرت از دست نداده.

هر وقت مغازه اش می رفتم، تکه چوبی می گرفتم در دست. چشمانم را می بستم و لمسش می کردم. خیال می کردم که این چوب از کجا آمده. افسار خیال میرفت وسط کوه ها. گاهی پر می کشید روی چناری. گاهی هم دست به دامان درخت گردویی می شد.

آخر سال بود بچه ها همهمه می کردند که مدرسه را تعطیل کنند و دیگر نروند. هر روز می دیدمشان که سر کوچه جمع می شدند و برای نرفتن به مدرسه جلسه تشکیل می دادند. حسین پسر همسایه روبرویی می گفت هر کس برود از سگ کمتر است. من که نمی روم. پدرام که پدرش معلم بود از جمع فاصله می گرفت و خود را قاطی بچه ها نمی کرد. آخر بابایش معلم بود و او باید مطیع پدرش باشد.

کفاش محل هم که پیرمرد افغان بود. گوشه خلوتی از پیاده رو همیشه جایش بود. همانجا روی زمین می نشست و بساطش را پهن می کرد. از قوم هَزاره بود. پنجاه سال بود در خاک غربت به سر می برد. می گفت ایران را از وطنش بیشتر خواهان است. رفیق بودیم.

وجه مشترکمان این بود که هر دو از طرفداران احمد ظاهر خواننده فقید افغان بودیم. همیشه دمی کنارش در پیاده رو می نشستم. دلش دریا بود. همیشه ترانه ای را با لهجه ی زیبایش زمزمه می کرد و من را به یاد دوستی از آن دیار می برد.

باز آمدی ای جان من جانها فدای جان تو
جان من و صد همچو من قربان تو ، قربان تو

من کز سر آزادگی از چرخ سر پيچيده ام
دارم کنون در بندگی سر بر خط فرمان تو

مگذار از پا افتم ای دوست دستم را بگير
روی من و درگاه تو، دست من و دامان تو

گفتی که جانان که ام؟ جانان من، جانان من
گفتی که حيران که يی؟ حيران تو، حيران تو

امشب اگر مرغ سحر خواند سرود، ميخوانمش
چون بارها بر بست لب او در شب هجران تو

 

آخر سال بود او و من گوشه پیاده رو کز کرده بودیم و همچنان در هوای سال های قبل گذر مردمان را می دیدیم.

 


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *