صبحِ پاک

اینجا فقط یک تصویرسازی ذهنی از یک صبح پاک در روستا را خواهید خواند. پس اگر به دنبال یک شرکت به همین نام هستید به اشتباه به اینجا امده اید.

صبح پاک روستا
صبح پاک روستا

صدای یک فوج از گنجشک هایی که روی درخت سپیدار نشسته اند می اید. جیک و جیک. صدا های درهمی که نشان از این است که یک روز دیگر طلوع کرده است.
پتو را کمی به بالاتر می کشم، تا شانه ام. نسیم صبح زوزه کنان قصد نوازش صبح گاهی دارد. سایه ی درخت سپیدار به اینطرف و آنطرف میرود. شاخ و برگش چون گیسوان دختری در باد رقص کنان اسمان را جارو می کند. افتاب نرم صبح از لابلای برگ های سپیدار گاهی یک گوشه و گاهی گوشه ی دیگر صورتم را بوسه می زند.
گله در حال خروج از پرچین است. صدای های و هوی چوپان می اید. هِی، ها، گاهی سوت می زند. بزها شیطانی می کنند و از روی پرچین بالا می روند.

خروس شروع به خواندن می کند. روی لبه ی کنار بام که از کاه گل است ایستاده است. سینه اش را صاف می کند. گردن را به جلو می برد و با یک غرور خاص شروع به خواندن می کند.
سگ گله، بیرون کنار پرچین ایستاده و دم تکان می دهد. چند توله سگ در کناری در حال بازی و دویدن هستند. از سر و کول هم بالا می روند. سگ گله یک پارس می کند و به کناری می رود. هاپ. گویا صدایش از دیشب گرفته است. یک هاپ بم و دیگر خاموش می شود.
بوی خاک می اید. بوی کاه گل. صبحِ پاک است. اسمان صاف و بدون ابر است نیمه های شهریور. بوی خیارهای کاشته شده در باغچه می اید. زنها بعد از اینکه گله میرود شروع به جارو می کنند. ابتدا آب می پاشند. همه حیاط و بالکن و پرچین را اب می پاشند. زن صاحب خانه صدا می زند. های دختر زیاد اب نریز گِل می شود. اما دختر شیطنت می کند. دخترکی ۱۰ یا ۱۱ ساله با لباس زرد گل گلی و صورتی آفتاب سوخته. چه لبخند زیبایی دارد. طراوت و تازگی را فریاد می زند. های دختر بسه، های با تو ام، می گم بسه، خود را به نفهمی زده. می خواهد مادرش را اذیت کند. مگه با تو نیستم ورپریده. جارو به سمتش پرتاب می شود. صدای خنده ای در باد می پیچد و دختر دوان دوان روی بالکن می آید.
هنوز گیج خوابم. از حالت دراز کش به حالت نشسته تغییر حالت می دهم. نسیم صبح موهایم را نوازش می کند. نه انقدر تند است که باعث ناراحتی شود و نه نقدر آرام که احساس نشود. نسیمی خنک گردنم را قلقلک می دهد. گله ها از روستا دور شده اند. کوه ها و درختان بلوط بیدار شده اند. شلوغی ها کم کم در حال فروکش هستند. دوباره دراز می کشم و بخواب میروم.
پشت پلک هایم داغ می شود . کمی احساس گرما می کنم. غلتی می خورم. چشمانم را باز می کنم. تمام بدنم زیر افتاب است. سایه سپیدار به گوشه دیگر بام رفته. بلند می شوم خمیازه ای بلند می کشم در حالی که بدنم را کش می دهم. روستا ساکت است. فقط صدای گنجشک ها می اید و قُدقد مرغ ها.
این بار بوی اتش می آید. بوی پخت نان. دود از دریچه ی اتاق چسبیده به ساختمان اصلی از سقف بیرون می آید. تنور نان پختن انجاست. هر از چند دقیقه ایی صدای “تاراپ” از تنور می اید. صدای کوبیدن نان در تنور است.

رختخوابم را جم می کنم. خدا می داند چه صبحانه ای در انتظارم است. رختخواب ها را روی دستم می گیرم و از راه پله ی سنگی کنار پشت بام پایین میروم. دخترک پیش از اینکه سلام بگویم خیلی سریع تر سلام می کند. به کمکم می اید با آن جسه کوچکش می خواهد تمام رختخواب ها را از من بگیرد. حریف اصرار هایش نمی شوم همه را می گیرد و می برد. پتو ها بسیار سنگین هستند. به صورت کاملا سنتی دوخته شده اند. به آنها جاجِم یا جاجیم می گویند. یک طرف آن از پارچه ای یک دست و گل گلی و سمت دیگر آن از تکه تکه های مختلف و رنگارنگ از پارچه های  گوناگون ساخته شده است. 
آب به صورتم می پاشم. باد را خنک تر تصور می کنم. بی انکه از حوله استفاده کنم دستی به صورتم می کشم و با اب های  به جا مانده در صورت و ابرو هایم،  دستم را میان موهایم می برم تا مرتبشان کنم. تا از پله ها بالا می روم صورتم خشک شده.
زن صاحب خانه پای تنور نشسته است اتاق تاریکی که تنها نور ان از درب آن و آن دریچه در سقف است. این اتاق زیر بالکن ورودی خانه است. روستا طوری ساخته شده که خانه ها به صورت پلکانی اند. حاله ای از نور در میان دود به کف اتاق می تابد. دمی کنار زن صاحب خانه می ایستم. چند نان به دستم می دهد و مرا به روی بالکن دعوت می کند.

کسی در خانه نیست جز بچه های کوچک و زنها و ان پیرمرد با دست های پینه بسته. پدر بزرگ صد سالی سن دارد روی بالکن که سقف همان اتاق نان پختن است نشسته است. بالکن مساحتی حوالی ۱۵ مترمربع دارد. در گوشه بام در سایه دیوار سگی لم داده و گویی در خواب است. لبه بام اتشی به پا شده که کناره های ان را با سنگ چین پوشانده اند . اتش زغال انداخته و دیگر از تب و تاب افتاده است. یک قوری چای کنار آن زغال هاست.

صبحانه نان داغ است و پنیر و روغن حیوانی. دو استکان کمر باریک در یک سینی کوچک کنار دست پیرمرد است. دختر بچه با دو تا تخم مرغ قهوه ای روشن از پله ها بالا می اید. روی همان آتش انها را نیمرو می کند. سفره کوچکی پهن است. من و پیرمرد و دختر بچه. پیرمرد چای میریزد. بفرما. ممنون. دختر بچه گوشه نان ها را می گیرد و برای سگ کنار دیوار پرت می کند. سگ بیدار می شود دم تکان می دهد. در همان حالت دراز کش شروع به خوردن می کند. اما گویی زیاد میل به آن نان ها ندارد.

تخم مرغ ها وسط سفره اند. گویی فقط برای من هستند. اولین لقمه ام قطعا از آن نیمروست. لقمه تخم مرغ را در ماست می زنم. وای چه ترکیبی. میان من آن سفره رابطه ی عاطفی برقرار شده. طعم ها دارند با من بازی می کنند. دارم عاشق میشوم اما این بار عاشق ماست. وقتی که درست می شده است شیر آن زیادی جوش خورده است. البته این زیادی بودن به آن طعم دل فریبی داده است. لقمه بعدی کمی از آن روغن حیوانی است. وای خدا چه عطر و طعمی دارد. فکر می کنم اگر دو لقمه از آن بخورم تا ساعت ها احتیاج به خوردن چیز دیگری ندارم. کنارش می گذارم تا بتوانم از خجالت سفره بیرون بیایم.

صبحانه تمام می شود‌ هم اینک من از یک رستوران ۱۰ ستاره به اسم روستا خارج می شوم‌. چوب دستی به دست به سمت دامنه کوه می روم.صبح پاک در حال تمام شدن است و باید به دنبال سایه بلوطی برای ظهر داغ باشم.

وجه تسمیه صبح پاک برمیگردد به لهجه بختیاری. در فرهنگ بختیاری گاهی در دل کلمات ساده داستان ها ای نهفته است که باید فهمید و با تمام وجود درک کرد. از این رو اینگونه گویند، چون صبح ازپس ظلمت و تاریکی شب، از میان انبوهی ازتاریکی نمایان می شود که سرشار از پاکی وصلح و صمیمیت است. صبحی که در میان تارکی شب خود را صیقل داده و از الودگی ها پاک گردیده است.

روستا، من، داستان کوتاه، یک لیوان چایِ بعد از نیمرو، و دیگر هیچ.


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

10 پاسخ به “صبحِ پاک”

  1. M نیم‌رخ
    M

    نوستالوژیک

  2. Sabera نیم‌رخ
    Sabera

    .سلام و صبح تون بخیر اقای عبدالوند
    واقعا داستان عالی بود، من از خواندنش در این صبح نهایت لذت بردم و خواب از چشمانم ربود. وقتی داستان رو میخوندم اون صحنه های رو پیش چشمم تصور میکردم که به زیباترین شکل اینجا بیان شده، انگار من الان در یک صبح دلپذیر دراون
    …روستا هستم
    .روزتون بخیر و زیبا به زیبایی و پاکی صبح روستا

    1. Ali نیم‌رخ
      Ali

      سلام صابره
      ممنون از لطفت، من قبلا این حس و حال رو تجربه کرده بودم و فکر کردم وقتی من ازش لدت مییرم حتما دیگرانی هم وجود خواهد داشت و این شد که دست و پا شکسته بتونم یه چیزایی ازش بیان کنم

  3. Sajad نیم‌رخ
    Sajad

    درود علی جان ،عالی بود حس و حال خونه پدر بزرگم رو تداعی کرد.وقتی ک سپیده صبح میشه ،صدای خروس ،یه صبحونه تمام محلی و عشق و محبت تمام نشدنی …. برایت زود زود از این صبح ها ارزومندم

    1. Ali نیم‌رخ

      آره خدایی دلم بد جور واسه یه اینجور صبحی تنگ شده

  4. Z نیم‌رخ
    Z

    عاااااالی… 😊

  5. فاطمه نیم‌رخ
    فاطمه

    بسیار عالیییی
    صبحی دل انگیز و باطراوت
    یاد صبحی از دوران کودکی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *