سال، سال نود است، خیابان، خیابان انقلاب است، جای خواب، همان آنجاست که هر کسی از یک گوشه ایران پا شده آمده و او را مهاجر میگویند. کاک احمد یکی از انهاست.
احمد، غریب بود، غریب تر از همهی ما. مسن تر از همهی ما، پر حرف تر از همهی ما، احمد یک نفر انسان درمانده از زندگی به خاطر نداشتن پول نبود، او یک نوسان آنی از یک تصمیم بود، ساز و برگ زندگیاش تماما و منحصرا خاص خودش بود.
او یک کلکسیون تنهایی بود. احمد یک نفر آدم آسان بود.
سیگار با سیگار روشن میکرد و ابدا نمیتوانست تصور کند که کسانی نیز در دنیا هستند که حتی سیگار نمیکشند.
در اتاق چون تابوتمان، که تختی دو طبقه در ان بود و صدای جیر و جیرش هنوز که هنوز است در گوشم گاه و بی گاه درنگ درنگ میکند، یک چیز معلوم بود. ما آنجا به پناه آمده بودیم. آمده بودیم به دنیای خواب برویم و رنج و سختی روز را صیقل بدهیم با پلکان بسته.
همهی ما از خوشی نبود که آنجا بودیم. ما مهاجران شهرستانیای بودیم که در جستجوی کار روانه این شهر و اتاق های تاریک شده بودیم. آن روزها دانسته و ندانسته میگفتیم که تهرانیها چه نگاه سنگینی دارند. میدانستیم که پایین ترین سطح از اجتماع هستیم اما تلاش میکردیم.
کل پانسیون ما، مشتمل بر سه طبقه، که در هر طبقه ۴ اتاق و مساحتی در حدود ۷۰ متر مربع بود. در طبقه سوم آشپزخانه مشترک و همچنین حمام و دستشویی نیز بود.
من و کاک احمد
ناچارا یا شاید هم بعد ها چارا در کنار هم بودیم، در همان اتاق که شیشه های کدر داشت.
او و من ابدا و به هیچ وجه من الوجهی شبیه به هم نبودیم. او پیر چروکیده ای بود که هیچ کس در دنیا از او احوالی نمیگرفت.
او یک جنتلمن تمام عیار بود. بامعرفتترین و لوتیترین موتوری تهران. همچنان که یک پیرمرد بنظر میامد اما دلی عاشق داشت چون جوان نو رَس. در حین اینکه پیک موتوری در بازار تهران بود، یک تهران شناس خوب نیز هم بود. او یک قصه گوی تمام و کمال بود با هارد خدا گیگا بایتی که بیت به بیت خاطراتش را بیاد داشت.
اما ما انجا چه میکردیم، در پانسیونی که اصلا و ابدا نباید نام مبارکی چون پانسیون را بر او گذاشت.
جواب یک چیز بود: کار
از همانجا که همهی ما میدانیم و نیاز به شواهد و مدارکی دال بر اینکه در شهر های کوچک غرب ایران و لاکن کل ایران، وضع کار و بار آنقدر خراب است که چون دوران تیرکمان شاه بیامرز، انان که زمین زراعی دارند از همان راه میتوانند روزگار بگذرانند و آنها که دامی دارند در حال دام پروری هستند و بقیه جماعت هم سوپرمارکتی زدهاند و بقیه به لحاظ وجود هیچ گونه صنعتی در منطقه بیکار طلقی میشوند، همهی ما برای لقمهی نانی انجا بودیم.
احمد اما متفاوت بود. او نه صد پیراهن، بلکه هزاران هزار از انها را در همین شهر پاره کرده بود. او نوستالژی تلخی بود از دههی پنجاه، گمان نکنید خیابان لاله زار و هر انچه که به انجا مربوط میشود باشد. خیر! او تبلور فقر در روستاهای پرت و دور افتاده غرب ایران بود.
از روستایی در کردستان، در میان دره ای عمیق که سالها بود ندیده بودش آمده. اگر دروغ نگویم هر جنبنده ای در پانسیون میدانست قصه احمد را.
در دهه پنجاه به خاطر اینکه دختری را که دوست میداشته و به او نداده بودند قهر کرده و آمده بود تهران و به همین سادگی دیگر جویهای زلال روستایش را ندیده بود. او هیچگاه دیگر به آنجا برنگشته بود. در پاسخ به این سال که کاک احمد چرا دیگر بر نگشتی؟ حلقه های در هم فرو رفته دود سیگار بود که میرفت و میرسید به سقف سیاه شده اتاق و سکوتی که از آن ادم پر حرف خیلی بعید بنظر میامد.
او حتا نمیدانست که پدر و مادرش زندهاند یا مرده. او بریده بود از قید و بند زندگی. به واقع عجیب ادمی بود. بعد از همهی این سالها تنها نشان او از دیارش زبان و لهجه کردی او بود و بس.
بی اغراق بگویم، در اسنای اینکه ما درد و غممان چیزهایی شبیه آینده بود، پول بود، فرار از ان بدبختی خوابیدن در پانسیون بود. او هیچ نگرانی نداشت. او هیچ آیندهای را متصور نمیشد. بی باک پیش میرفت بی هیچ هدف خاصی.
چیزی نداشت برای از دست دادن. تنها دلخوشی گاه و بی گاهش این بود که بنشیند گوشه بساط سید جمال جیگرکی و با هم جیگر بخورند. اری سید جمال تنها فروشنده جیگری بود که میتوانست با مشتری خود جیگر بخورد اما فقط و فقط با احمد و لاغیر. تنها رفیق ثابت احمد، سید بود و بس. ما همه رهگذرانی بودیم که چند صباحی مهمان اتاق نیم بند و نا گرفته احمد بودیم.
روی دیوار تنها یک پوستر بود. کوه فوجی در ژاپن، اری او عاشق فوجی بود چرا که میگفت روبروی روستایمان کوهی بوده با این شمایل.
فوجی تنها الهامبخش او از دیارش بود. فوجی و دردهایی که هر روز وقتی در تخت بالایی سیگار با سیگار روشن میکرد، نگاه خیرهاش را از آن بر نمی داشت.
شاید در فوجی شمایل همان دختر را میدید که بخاطر او اینجا بود. شاید ناله و شیون مادرش که در یک زمستان سرد او را برای آخرین بار میدیده است. شاید غرور پدرش.
عجیب ادمی بود. احمد کلکسیون قصه دانی بود از آنهایی که در تخت پایین، طبقه بالا، اتاق بغل، چند صباحی زیسته بودهاند و حالا رفتهاند.
کاک احمد داستان تک به تک آنها را میدانست و با ریز جزئیات برای نفرات بعدی که در آنجا بودند تعریف میکرد. ما آنها را اجداد نطلبیده خود میدانستیم. اما چه کسی میدانست که جد احمد در آن اتاق چه کسی بوده. هیچ کس، هیچ چیز نمیدانست. او حتا حاظر به عوض کردن آن اتاق که به اندازه یک تخت دو طبقه و آدمی که چربیهای اضافی در بدن نداشته باشد جا داشت، نبود.
تنها دارایی کاک احمد یه ساک کوچک با چند شلوار پلاسیده جین، چند پیراهن چرک گرفته که از بسکه با پا، توی تشت شسته شده بودند نا و نوا نداشتند، چند زیر پیراهن آخوندی،یک جفت کتونی آدیداس سه خط ساخت کشور محترم چین، چند شورت ماماندوز با لنگ های بلند که اگر خود او انها را شورت نمینامید متصور میشدی که شلوارک هستند و یک جفت دمپایی وا رفته که خدا میدانست از کدام یک از بچه هایی که در اینجا بوده و حالا دیگر نیست به او رسیده بود.
ما در تلاطم بودیم برای فرار از کلبه ویرانی که ان را پانسیون مینامیدند و او اما، آرام و ریلکس سیگارش را دود میداد و به هر جنبدهای که رد میشد تعارف “بفرما کاک” میزد.
کاک تکه کلام او بود بر هر جنبندهای که جنس مذکر میداشت، میگفت . در زبان کردی به معنای برادر است و او خواه یا ناخواه برای هر کس این پیشوند را قائل میشد. حتا روزی دیدم که با گربههای در بالکن پانسیون صحبت میکرد و برایشان درد و دل.
گربه را خطاب قرار میداد و میگفت: کاک از ایی گوشتا بخور، نرو تو کوچه پی ایی گربههای بیناموس. اینا که مرد نیستن، مروت ندارن، مرد تویی، که شدی رفیق کاک احمد. تویی که گوشات تا دلت بخواد شنیدن داره، تو که تا غذات جور باشه رفیق مایی و نق نمیزنی. کاک تویی!
چه کسی میدانست در فکرش چه بود؟ هر شب در انتهای داستان درامِ موزیک خورش یک چیز بود. جیگر. تمام داستانها به گونهای تمام میشد که جیگر فروشی سید لوکیش آخر باشد و برداشت اخر از آنجا بود.
اری، جیگر، میگفت ادم دست کسی را که از جان و دل میخواهدش بگیرد، گوشه خیابان روی صندلی های چرک گرفته سید جمال بنشیند و جیگر بخورد.
میگفت یار جیگر به کام بکشد و تو نگاهش کنی که خونِ تو رگاش بیشتر و بیشتر میشه.
اوج دلخوشی یک نفر آیا باید این باشد؟ جیگر با یار.
وقتی که ما هم کمکم داشتیم مرام و مسلک ادمهای ساده شهرستان را به آدمهای دقل باز شهری میدادیم، او بود که ما را به مهر دوباره خواند.
نه اینکه بنشیند و بگوید چنین کنید و چنان.
با رفتارش ما رو لوتی خور کرد، ما را کشاند سمت معرفت.
میگفت: آدم روستایی قدر انسان میداند. دروغ نمیگوید. برای پول هر کاری نمیکند. دربدری میکشد اما بیناموسی نمیکند. دست جلوی هر کسی دراز نمیکند. نان بازوی خودش را میخورد و خلاصه این شعر حضرت سعدی را همیشه بیادم میاورد آن حرفها را، آن گل گفتهها
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خویش به ز بار منت خلق
هر شب پیله میکرد که چرا عاشق نمیشوی. میگفت حاظرم هر چه در دنیا دارم بدهم، بیایم به سن تو، دستش را بگیرم سر و ته همین خیابان انقلاب را بروم و بیایم و سر آخر بشینم جیگر بخورم با یار.
درست است که او بیسواد بود. درست است که او هیچ خانهای در یکی از کوچههای شهر نداشت. درست است که اشتباه بزرگی داشت در زندگیاش.
اما او ما را کشاند به وادی خوش بودن با هیچ. کشاند به سمتی که دانستیم با لیوانی دوغ هم میتوان خوش باشد آدمی
او ما را کشاند به جایی که قدر بدانیم عمر و عاشق شویم.
او عاشقی یادمان داد گفت در بیراهه های ظلمت این شهر فقط یک چراغ میتواند بیرونت بکشد و ان عشق است.
امروز سالهاست که نشانی از او در این شهر نیست. اما درینگ و درینگ حرفهایش لابلای گوشم آواز میخواند
دیدگاهتان را بنویسید