به گمانم فرهاد بود که میخواند شنبه روز بدی بود روز بیحوصلگی. رفته بود در مغزم که شنبهها روز بیحوصلگی است، روز سرودن یک غزل است. شروع داستان شنبه تکراری.

مدرسه که میرفتم شنبه های سالهای تحصیلی ابتدایی را دوست میداشتم. با ذوق، اول صبح از خواب پا میشدم تا خود را به مدرسه برسانم.
صبحها محلهها پر میشد از بچههایی که روانه میشدند به سمت مدرسه.
یادم میآید کلاس اول ابتدایی همه کیف داشتیم اما سالهای بعد هر کس با کیف به مدرسه میآمد میگفتیم بچه نَنه است.
کتاب ها را با یک کِش به هم میچسباندیم و یاعلی مَشد تا مدرسه یورتمه میرفتیم. سنگی، چوبی، تکه پلاستیکی، چیزی میگرفتیم نوک پا تا خود مدرسه شوتش میکردیم وسط کوچه، تا به مدرسه برسیم.
سر صف، هر اول هفته ناخنها و موی سر را چک میکردند. همه از دم کَچل بودیم. هر کس ناخناش بلند بود بی برو برگرد کتک میخورد. اصلا کتک جزو دُروس لاینفک مدرسه بود.
روز اول هفته در سالهای تحصیلی خوب بود چون معلمهایش خوب بودند. در دانشگاه واحدهایی که شنبه میافتادند معمولا دُروس سختی بودند که شبها آرزو میکردیم استادش دنداندرد بگیرد و یا تصادف کند. بیچاره استاد درس سیگنال و سیستم.
شنبه های دانشگاه خوب نبودند. بوی غم میدادند. جمعهها غروب عذاب فردا صبح را داشتیم. وقتی که خیابانها خلوت میشدند. وقتی غروب جمعه از فردا دلش میگرفت. خیابانها جان میداد برای پیاده روی.
آنقدر وسط خیابانها راه میرفتم که خسته شوم و از دلهره فردا چشمانم راحت بخواب بروند. برعکس فرهاد، گمان کنم غروبهای جمعه حس غزل غمگینی را داشت که محتوایش چنان تلخ بود که تا هفته بعدش که غروب جمعه میآمد، در تمام روزهای هفته این غزل غمگین همراهت بود.
کمکم بهارها پشت سرم هم آمدند و رفتند. بزرگتر که شدم شنبه طعماش تلختر شد اما نه چون غروبهای جمعه.
روزها صبح به پا میخواستم و روانه محل کار میشدم. دلهره شروع شنبه داشتم. چرا که شغل من چیزی نبود که او را بخواهم. هفتهها امدند و رفتند تا اینکه یک روز دیگر به آنجا نرفتم.
تغییر، کلمه مناسبی است برای فرار از آزار، برای تمام کردن هر آنچه را که نمیخواهی. نمیشود کفشی که مدام پایت را آزار میدهد به پا کنی. باید درستاش کنی.
یک زمانی، غروب جمعه دلهره آور میشود یک زمانی هم اول هفته. اما این من هستم که مشخص میکنم شنبه روز خوبیاست یا نه. این من هستم که تلاش میکنم که روز را خوب بسازم.
پس امیدوارانه کِسل کننده ترین روز را ورق میزنم به امید. به تغییر. به سال نِکو.
شنبه در تقویم همهی ما روز تغییر است، روز شروع. خصوصا امسال که شروع هفته با شروع کار در سال جدید یکی شده است. در شروع اولین روز کاری خواهم نوشت برای هر مشکلی حداقل یک راه حل وجود دارد و با امید دنبالش خواهم کرد.
(Let’s do) به قول دوستان آنور آبها
شنبه روز بدی بود
روز بیحوصلگی
وقت خوبی که میشد
غزلی تازه بگی
ظهر یکشنبهی من
جدول نیمه تموم
همه خونههاش سیاه
روی خونه جغد شوم
صفحهی کهنهی یادداشتای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
غروب سهشنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودهن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامهی من
عصر چهارشنبهی من
عصر خوش بختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما
روز پنج شنبه اومد
مث سقاهک پیر
رو نوکش یه چیکه آب
گفت به من بگیر، بگیر
جمعه حرف تازهای برام نداشت
هر چی بود
پیش تر از اینها گفته بود
هفته خاکستری از فرهاد مهراد
دیدگاهتان را بنویسید