-
پادکست اکنون
وقتی بیست و چهار، پنج سالم بود، اصلا نمیدونستم، تو دنیا، آدماهایی هستند که بدون اینکه از تو چیزی بخوان، خیلی چیزها بهت یاد میدن. اون موقع من سرم درد می کرد برای پیرمردهایی که قصه می گفتن و متاسفانه خیلی دور و اطرافم نبود و اگر هم بود، خیلی قصه گو نبودن. اون پیرمردها…
-
چرا با دوچرخه، به محل کار خود میروم
این نوشته برای آن دسته از دوستانی نوشته شده است که محل کار و منزل آنها، فاصله ای بیش از ده کیلومتر نداشته باشد و قصد دارند از معایب و محاسن با دوچرخه به محل کار رفتن، اطلاعاتی کسب کنند. اوایل که با اتوبوس و مترو سر کار میرفتم، می بایست زمان های تاخیر وسایل(شاید…
-
داستان کوتاه: تلفن
در باب تکنولوژی می بایست به این نکته نظر داشته که، هر کدام از اولاد آدم در مواجه با تکنولوژی، رفتاری متفاوت داشته و دارد. یکی آن را چون گلی معطر، مطبوع می داند و دیگری ضد بشر می خواند و عده ای از اسب نیافتاده و بر اصل نشسته هم، در مقابلش قد علم…
-
پادکست رخ
گاهی از داخل یک موضوع، به موضوع های دیگری می رسیم که خیلی بی ربط به چیزی بوده که به دنبالش بودیم، مواجهه من با پادکست رخ، دقیقا به همین شکل بود. زمانی که خیلی اتفاقی به وبلاگ فواد انصاری رسیدم و با خوندن این پستش و صحبتی که از گاندی شده بود، کنجکاور شدم…
-
داستان کوتاه: کوچه ما
دوست عزیزی که با کلید واژه داستان کوچه ما به اینجا رسیده اید. کوچه ما نام رمانی است نوشته آقای اکرم عثمان که اگر تمایلی به معرفی در مورد یکی از کتاب های ایشان دارید می توانید سری به اینجا بزنید. داستان کوتاه: کوچه ما آفتاب ظهر می تابد روی شهر. کوچه های شهر آرام…
-
داستان کوتاه: پتوس
جمعه بود و باران می بارید. نگاهم می کرد و آهسته بالا می رفت. قد می کشید و به دور نخ می پیچید. هوا ابری بود، دلگیر بود، تاریک بود. اما گل پتوس به نظر سرزنده می آمد. برگ های سبز سیر، که خنکی خاصی در آنها دیده می شد، قد می کشیدند. هر روز…
-
داستان کوتاه: سرگذشت انسان چه بود؟
درخت های چنار، صنور و کاج، جاده را محاصره کرده اند. قبرها در ردیف های منظم با سنگ لحدهای سیاه و سفید، بلند و کوتاه کنار هم آرام گرفته اند. مرد و زن، پیر و جوان زیر سنگ و خاک، به آسمان گره خورده ای می نگرند. شط علیل آسمان، غرق در ابرهای گره خورده…
-
اتلاف وقت در ایستگاه های اتوبوس
باران میبارد. گاهی تند تند و گاهی هم آرام میگیرد. چارهای برایم نمانده است. به اجبار، دوچرخه را در حیاط رها میکنم و با پای پیاده تا نزدیکترین ایستگاه اتوبوس میروم. ایستگاه پر از زن و مردهایی است که بی رمق، صبح شنبه را در انتظار اتوبوس هستند تا به محل کارشان بروند. گویا مدت…
-
داستان کوتاه: حسود
ماشینها توی خیابان بوق میزنند. هیاهو میکنند و از لابلای هم رد میشوند. ساختمانهای بلند هم ساکت، زل زده اند به آنها. مردی روی بالکن آپارتمانی ایستاده است. نگاه میکند. به خیابان. به آدمها که از این بالا خیلی ریز معلوم هستند. گلدانها دور تا دور بالکن چیده شدهاند. رویشان غبار گرفته است. زن داخل…
-
معرفی کتاب بخارای من، ایل من
همیشه در آرزوی زیستن در مکانی بودم که صفای طبیعت در نگاه مردمش و صافی هوا در وجودشان باشد. بواقع، و به دور از هیچ تملق گویی، در میان آنها، ایل و عشایر بهترین هستند. سالها پیش در میان زاگرس سرافراز مهمان ایل بودم. ایل بختیاری و آن روزها در نظرم یکی از بهترین ایام…
-
کتاب سه رنگ
به قصد خرید کتاب بی زمستان نوشته منصور ظابطیان که در مورد سفر به سه کشور تاجیکستان، آذربایجان و گرجستان است به کتاب فروشی سر کوچهمان که البته خیلی هم سر کوچه نیست و باید هفت کیلومتر رکاب زد تا به آنجا رسید رفتم. اما ای دل غافل،کتاب موجود نبود. و چون در آستانه سفر…
-
داستان کوتاه: در بستر
گوشه خانه، پتو روی پتو انداخته بودند. رویش ملحفهای گلگلی بود. روی ملحفه مردی نحیف دراز کشیده بود. لاغر و رنج کشیده. بیماری تمام گوشت تنش را ریخته است. اما چشمانش. چشمانش به آنکه بدانند چه میکنند حرفای ناگفته را نمایان ساخته اند. در نگاه مرد حسرت است. حسرت برای کسی که ثانیهای به زمین…