روزهای زمستانی آخر سال، قبرستان سوت و کور و میان کاجهای سربرآورده از دل مزارها، میانه قامتی نشسته است و خیره بر سنگی دارد. صدای برگهای کهنه ی فرو افتاده بر مزار، صدای کشیدن ناله ای جدا افتاده، صدای خش و خشی روی سنگ های سکوت، قبرستان را گرفته است.
میانه قامت، خشک و غمگین، خاطرات را لای برگ ها میپیچد و به باد می سپارد. پالتوی بلندش را روی شانه انداخته و میان مزارها راه خانه میگیرد که دیگر، او خیلی سال است که آنجا ساکن نیست.
صدای لرزه دارش از حنجره خشک و دود زدهاش شعری زمزمه می کند و راهی خانهی بدون او میشود….
ای یاد دور دست ، که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده بر آیینه ات ، زمان
در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین
عمرم گذشته است و توام در سری هنوز
ای چلچراغ کهنه که زآنسوی سالها
از هر چراغ تازه ، فروزان تری هنوز
بالین و بسترم همه از گل بیا کنی
شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من
از میوههای وسوسه ، بارآوری هنوز
آن سیب های راه ، به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو می پروری هنوز
وآن سفره ی شبانهی نان و شراب را
بر میزهای خواب ، تو می گستری هنوز
سودای جاودان نخستین و آخرین
عمرم گذشته است ، توام در سری هنوز
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
شعر از حسین منزوی
در آلبوم دلم گرفته برایت (مجموعه اشعار حسین منزوی با دکلمه فرخ نعمتی) را میتوان از اینجا شنید.
دیدگاهتان را بنویسید