سپیده صبح جوراب هایش را از پشت بخاری بر می داشت. هر شب جوراب ها را خودش داخل حیاط چنگ میزد و می شست. پیرمرد بازنشسته حال و هوای خودش را داشت.
سپیده که میشد جوراب ها، به پا شده بود. اُورکُت مرتب و تیره رنگاش را پوشیده بود و رفته بود پی نان. هر روز اولین نفر صف نانوایی سنگک بود. از اینور شهر می رفت آنور شهر که قدمی زده باشد و از سنگکهای محله قدیم بخرد.
کله سحر نان سنگک وسط سفره بود و سماور در حال قل قل کردن. جارو به دست میگرفت و کل حیاط را آب و جارو میزد. جوی جلوی در خانه را از سر کوچه تمیز می کرد تا به آخر کوچه. میگفت شهرداری سرش شلوغ است به اینورها سر نمی زند. می دانستم که از روی لطف به کسی نبود. برای دل خودش اینکار را میکرد.
عاشق کار یدی بود. یک عمر کارگری کرده بود. دست های پینه بسته اش گواهی بود بر این امر. پیرمرد قد کوتاه داشت. چابک و سر به زیر راه میرفت و با خود زیر لب حرف میزد. تند نتد راه میرفت و تند تند با خودش چیزهایی زمزه می کرد.
می نشست دم در خانه سیگار می کشید و به جوی تمیز شده نگاه می کرد و از خودش تعریف میکرد. صبح به صبح اهالی محل خدا بیامرزد امواتت را تحویلاش میدادند و پیرمرد سنگینی روی دلش سبک میشد. لبخندی به لبهایش مینشست. زیاد خنده اش را ندیده بودم اما به قول معروف گِلاش شیرین بود و به دل مینشست.
میگفت ما که تا بودند برایشان هیچکاری نکردیم. حداقلاش این است، خدا بیامرزی برایشان جمع کنیم. اموات در گذشتهاش را میگفت.
مرا یاد پسرخاله در کلاه قرمزی می انداخت. هر روز نیاز روزانه چندین نفر را از بازار به خانه می برد. گلایه های همسرش را هنوز به یاد دارم. میگفت یخچال را پر کرده است از نان، هر چه به اش می گویم ما دیگر دو نفر بیشتر نیستیم این همه نان برای چه؟ مثل بچه ها قهر می کند و جوابم را نمی دهد. آخر مرد تمام بچه ها رفته اند سر خانه زندگی شان به خرجش نمی رود که نمی رود.
گویی برنامه ثابتی داشت که بعد از نان سنگک حتما حوالی ساعت ده صبح به نانوایی لواشی برود و نان ظهر را به خانه بیاورد. تمام خرید خانه را خودش میکرد. همسرش او را پی نخود سیاه میفرستاد که کمتر در خانه بماند و هی سرک نکشد به همه چیز. هیچ وقت ندیدم تاکسی سوار شود. همیشه پیاده می رفت.
بیکار که میشد از سر و کول حیاط بالا میرفت. همسرش برایش ناحیه معین کرده بود حیاط برای تو، داخل خانه برای من.
یکبار طناب لباس ها را میبرد آن طرف حیاط و یکبار وصلش میکرد یک طرف دیگر. صبح ها گلدان ها را میبرد سمت آفتاب و بعدازظهر میکشیدشان سمت سایه. بالای چندین بار در روز حیاط را آب و جارو میکرد. دقیقه ای به زمین نمینشست. گلدان های باغچه را آنقدر آب میداد که گِل کف باغچه همیشه خدا مرطوب بود.
هر فصلی که بود باید و باید درخت ها را هرس می کرد حتی شده است یک برگ از روی آنها بکند.
هفتاد و اندی سال داشت. غروب ها تنهایی روی خلوت ترین نیمکت های پارک مینشست. به کوه های اطراف نگاه می کرد. دلش را صابون می زد برای بهار و کوه رفتن.
با دیگر پیرمردها نمی جوشید. جوانها را بی هیچ حسرتی نگاه میکرد. خیلی کم با دیگران حرف میزد. همیشه نگاهش به آسمان بود و زیر لب وضع هوای فردا را پیش بینی میکرد. بیشتر مواقع درست از آب در میآمدند. تمام عمرش کارگری کرده بود. دستانش پر بود از رودخانه های رَگ، که بالا زده بودند و چون شاخه های درختی گره خورده بودند دور دستانش. موهای سرش جو گندمی بودند. ریش ستاری داشت با سیبیل های نازکی.
از سیگار کشیدن اش فقط ژست هایش را دوست داشتم. سیگار ونستون بود گویا. نمی دانم شاید هم چیز دیگری بود. وسط دو انگشت دست راستش می گذاشت و پُک های سبکی می زد.
کلاه مشکی بافتنی به سر داشت. چه زمستان بود و چه تابستان کلاه همیشه به سرش بود. یک بار گفتمش: تو این گرما و کلاه. هیچ نگفت و فقط نگاهم کرد پس از چند دقیقه گفت باد به سرم آزار می رساند، سرم درد می گیرد.
هر روز دمدم های غروب کفش های همهی اهل خانه را واکس میزد و مرتب توی جا کفشی می چیدشان. مرتب و تمیز. اول همه کفش ها را با یک دستمال پاک می کرد. بعد واکس را با بُرس مخصوصش با دقت روی تمام درزهای کفش می کشید. همه را که واکس می زد نوبت به براق کردن بود. بُرس مخصوص براق کردن را بر میداشت و شروع می کرد چپ و راست برس را کشیدن.
هوا که تاریک میشد دیگر پیرمرد را اهالی محل نمیدیدند. همسرش میگفت گوشه بخاری کز میکند و چای میخورد و می رود در حیاط سیگار میکشد. میگفت این آدم اصلا خواب ندارد.
پیرمرد سالهاست غریبه شده با کوچه. روزی دیگر صدای کشیدن بیل از میان جوی نیامد. روزی گلدانهای باغچه همانجا ماندند. روزی هیچ کس نبود که کله سحر سماور را روشن کند. روزی نانوای سنگکی هر چه صبر کرد پیرمرد نیامد.روزی کفش ها مرتب و واکسخورده گوشه جا کفشی ماندند.
روزی او دیگر نیامد
نیامد اما هنوز هم وقتی به جای خالی اش کنار در خانه نگاه میکنم ناخودآگاه سلام میکنم
سلام بابا
سلام روله1
دانی که پس عمر چه ماند باقی
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
1. روله در گویش لری به معنای عزیزم است
دیدگاهتان را بنویسید