داستان کوتاه: آدمی

غروب به غروب ادم بود که جوراب‎هایش را کنار تخت پهن کرده و دراز به دراز روی تخت افتاده، به مثال آدمی که سال‌هاست مرده است. سال‎هاست که افتاده روی این تخت دو طبقه گوشه تاریک آسایشگاه و اصلا زنده نبوده است.

صدای ماشین‎های داخل خیابان، ووره می‌کنند و از پنجره چسبیده به سقف آسایشگاه که پشت آن را نرده ‎های ریزریز قفسی بسته‌ اند داخل می‎آید. هوای داخل از بسکه به بیرون راه پیدا نکرده است نا گرفته. نور ماشین‎ها روی سقف آسایشگاه لی ‎لی می‎کند. نور از لای نرده‎های فلزی رد می‌شود و گرد و خاک کف خیابان که از لای پنجره داخل آمده است لابلای نور در نقش ذرات معلق درهوا نمایان می‌شود و چون شب‌پرها شروع به درخشیدن می‎کنند.  

صدای خروپف سرباز خسته‎ای از کناری از آسایشگاه که گویی راه نفسش دارد به کلی بسته می‌شود لابلای صدای قیژ و قیژ ماشین‌ها مخلوط می‌شود و سمفونی به راه می‎اندازد که گویی با هر قیژ آن یک ورق از ذهنت را برش می‌دهد.

پلک‎هایم در تاریک و روشن زیرزمین نا گرفته، سنگینی می‌کنند و مدام روی هم می‌ روند و به کسی می‎ مانم که خماری خفیفی تمام جانش را گرفته است و توان باز نگه داشتن پلک‎هایش را ندارد.

زیر زمین که در آن ردیف‎ های تخت دو طبقه چیده اند و به سقف کوتاه، میان تخت‎ها  چند مهتابی غبار گرفته نصب شده است. مهتابی وسط آسایشگاه زور میزند و از کناره‎های خود سعی بر پرتاب گاز نئون درون خودش دارد تا جیوه‎ های چسبیده به بدنه لوله شکل مهتابی را بخار کند و نور مرئی فلورسنت را به چشم‎های ما بتاباند. مهتابی زور می‌زند اما توان روشن شدن ندارد. رعدی از نور میان لوله نازک و غبار گرفته از یک سر به میانه ‎های لامپ می‌رسد و این غرش سرانجام در دل لامپ قرار نمی‎گیرد و خاموش می‌شود.

 بوی جوراب‎ها و غذایی که از ظهر مانده و هر کس داخل یغلوی ‎اش داخل کمد فلزی تهه آسایشگاه گذاشته است با هم قاطی شده‎اند و آنقدر آن تو مانده‎ایم که دیگر آن را حس نمی‎کنیم. اما هر کسی از بیرون آسایشگاه از روی پله‎های سنگی به داخل راهرو باریک می‌آید و نزول اجلال می‎کند به این زیر زمین تاریک، قطعا تو ذوقش خواهد خورد که:

آخه ملت شما چطور اینجا دووم می‎آرید و چندتایی زیر لب نثار آن کسی می‎کند که بوی جوراب‎هایش بمانند بوی لاشه گندیده‎ای است که چند روزی در هوای گرم و شرجی مانده باشد.

بچه‎ها اینقدر سر پست‎هاشان خسته می‎شوند که فقط می‎خوابند. شب و روز ندارد، فقط می‎خوابند. بچه‎هایی که اداری خدمت می‌کنند تلویزیون تهه آسایشگاه را روشن کرده‎اند و با فراغ بال سریال‎های بدرد نخور صدا سیما را می‎بینند و حتما در ته مانده ذهن کپک زده‎شان به مرخصی یا تمام شدن خدمت یا چیزی شبیه به این فکر می‌کنند.

کسانی که در تختهای بالایی ساکن هستند نور کپک زده مهتابی مستقیم توی صورتشان است. سقف آنقدر کوتاه است که می‎توانی گرمای لامپ را حس کنی و وقتی بخواهی روی تخت بشینی باید کمرت را خمیده و مواظب سرت باشی تا به سقف نخورد. بخلاف تخت بالا که همیشه روشن است، تخت پایین در تاریکی ملال آوری فرو رفته است که سایه تخت های کناری هم مزیدی بر علت می‎شود و تو دیگر در ظلماتی فرو خواهی رفت که گویی در بند انفرادی زندان آلکاتراز گیر افتاده باشی.

 

حالا چرا باید بعد از هشت سال دوباره آن مکان منفور را بیاد بیاورم و این همه اراجیف پشت هم ببندم یک دلیل بیشتر ندارد.

 ما در آن دخمه تاریک وقتی لای هم میلولیدیم و وقتی یکی از سربازها سرما می‎خورد اپیدمی می‌شد و پشت بندش همه باید مراحل منحوس سرما خوردگی را پشت سر می‎گذاشتیم تا خوب شویم. یک چیز زنده مان نگه می‎داشت. فقط یک چیز، امید به اینکه این دوره را پشت سر بگذاریم و برویم پی زندگی‎مان.

این روزها در شهرو کاشانه‎ام بیماری پیدا شده به اسم کورونا که نمی دانم خفاش به مار داده یا مار به خفاش یا هر دو به یکدیگر داده‎اند و این یکی به آن یکی داده تا آخر سر از موطن عزیز ما سر درآورده است و چون دیگر اجناس وارداتی از کشور دوست و همسایه چین بلاخره از بنادر و از فرودگاهای این کشور پهناور به ما رسیده است و می‌گویند اولین بار از کشور محترم قم سر براورده است.

حالا هر جای این کشور که بروی ملت درگیر این هستند که امروز فلان قد آدم مرده و بهمان قد آدم تلف شده است و اگر در مترو سرفه کنی تو را به دید یک زامبی نگاه خواهند کرد. حالا چند روزی است که ملت کم بدبختی داشته‌ ‎اند این هم به بازار شب عیدشان اضافه شده است. دیروز در مترو یک بنده خدایی از ملت غیور و شهید پرورمان، یکی از همین جوان‎های دست فروش در مترو را خطاب قرار داد که:

های جوانک به اینجا بیا تا تو را پندی بگویم

جوانک چون سخن از پند به میان آمد و دانست که پند پیران در این زمانه هیچ فایده‎ ای ندارد و متناسب با زمان حال طراحی نشده است با بی میلی سرش را پایین انداخت و نزدیک به پیر عالی قدر شد و گفت:

ها عمو چته، چی می‎خوای؟

پیر چون بی‎ میلی جوانک را دید، کمی سیخکی نشست و باد را در غبغب انداخته و فرموندند که:

جوان مگر نمی ‎دانی که کورونا آمده است. شما مدام داخل مردم راه می‎روید و مدام با مردم در تماس هستید. شاید شما ناقل ویروس باشید. آخر چرا این چند صباح را تعطیل نمی‎ کنید و استراحت نمی‎ کنید تا شعله‎ی این بیماری فروکش کند.

جوان نگاه عاقل اندر صفیحی به پیرمرد انداخت و در حالی که وسایل داخل دستش را به دست دیگر منتقل می‎کرد گفت که:

برو بابا دلت خوشه، من یه روز کار نکنم از گشنگی میمرم، حالا چه ویروس بکشه چه گشنگی فرقی برام نمی‎کنه، برو عامو دلت خوشه

و اینگونه شد که در این فکر فرو رفتم که چه ها بر ما گذشته که این روزها هیچ کور سوی امیدی در دلت ملت ما نمانده است……

 

 

 

 

 


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “داستان کوتاه: آدمی”

  1. سجاد نیم‌رخ
    سجاد

    یاد آوری دورانی که به مشابه ماندن در اردوگاه زندانیان کار بود تلنگری بود برای آن ک بفهمیم ما چقدر آدم های مقاومی هستیم ،به مشابه وسعت بزرگتر یعنی کشور ایران ما هم درگیر یک مدیریت به شدت ضعیف و انسان هایی بودیم که در معامله کردن به شدت سرآمد !
    آن آسایشگاه و عقاید مختلفی که در کوچک ترین جای ممکن در کنار هم جمع شده بودن ،زبان نصف جمعیت را متوجه نمی شدی و هر کس در تختی بساط پهن میکرد با فلاسکی پر از چای که ممکن بود لیوانی از آن هم سهم ما بشود ،در همین اثنا، صدای کلفتی از دم در به گوش میرسد که بخواب بینم اقا!!!
    اون تلویزنو خاموش کن اقا !!!
    عبدالوند اومدی آسایشگاه معرکه گرفتی !!!
    او می گفت و ما در زیر پتو بسی می خندیدیم…
    تشبیه و پیوند بسیار جالب و تلخی ست ،این روزها همانند آن دوران لحظه های شماری میکنیم برای یک حال خوب،تمام شدن وضعیت پر از استرس و دلهره و ناامیدی که بطور عمیقی در ذهن ما رخنه کرده !!
    اما مطمئن هستم که این روزهای تلخ همانند آن روزها میگذرد ،تنها دعا میکنم که اثراتش به مانند آن دو سال کذایی در آینده زندگی ما تاثیر گذار نباشد.
    آرزوی سلامتی برای تو علی عزیزم و مشتاق دیدن روی ماهت

    1. علی نیم‌رخ

      چه بسا روزها و دوره هایی از این دست مدام در حال رفت و آمد هستن. منتها همون امید، همون یه ذره امید هم خیلی کارها رو جلو می‎بره
      امیدوارم تاثیراتی که ازش به جا می مونه مثل تاثیرات کاملا مفید دو سال خدمت نباشه
      سپاس سجاد عزیز
      مشتاق دیدار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *