از همان موقع که رضاشاه لایحه خدمت اجباری نظام وظیفه را در سال 1303 به مجلس شورای ملی فرستاد هر عضو نر این جامعه وقتی اعداد سنهایشان از یک مقداری بالاتر رفت باید بروند و برای وطن خدمت کنند.
اگر ورداری از یک پسر، تاریخ ازدواجاش یا چه میدانم تاریخ زادروزش را بپرسی، شاید کمی مکس کند و بعد از فشار به نورنها و فسفرهای مغزش بگوید فلان تاریخ و شاید هم اشتباه بگویدش.
اما !
اما اگر ورداری از او بپرسی که چه روزی خدمت سربازیات را تمام کردی؟ مثل اینکه تخم کفترخورده باشد، مثل اینکه تازگیها چیزی در حلق او کرده باشند که زبانش باز شده باشد یا اینکه کنجدی، چیزی به خوردش داده باشند تا آن حافظه کپکزدهاش باز شود. فوری پاسخ میدهد که فلان روز در فلان ساعت خلاص شدم.
جواب سوال اینکه چرا باید این تاریخ در ذهنها بماند، یک چیز است. چون سر به دست آوردن این تاریخ مبارک از هزار جای عالم حرف شنیده است. چون در فلان نقطه تاریک و پرت دنیا از یک آفتابه نگهبانی داده است. چون خیلی زجر آور بوده است که مثل آدمهای عهد هجر هر کسی اول آمده باشد احتراماش بیشتر و همیشه حق با او باشد. چون ساعت ها و ثانیه هایی که خیلی دیر دیر میگذشتند را میتوانست یک چیزی در رشته خودش یاد بگیرد اما نگرفت.
عدهای بودند و هستند که خدمت سربازی را ادای دین به وطنمیدانند و تا خیلی حدود هم شاید درست باشد، نمیدانم!
وقتی دفترچه سبز رنگ خدمت نظام وظیفه را به دست گرفته بودم و از سیر تا پیازش را خواندم متوجه شدم که یک فصل جدیدی از زندگی شروع شده است. اگر دقت کرده باشید روی شانه دست چپ شما جای یک واکسنی است که وقتی نوزاد بودهاید کوباندهاند آنجا و جایش هنوز هم هست. برای من که اینطور است شما را نمیدانم.
اما از کجا بود که دانستم که فصل جدید شروع شده است از آنجا که گفتند برو و واکسن مننژیت و دوگانه بزن و من رفتم و یکی از قبیله پزشکها، یکی از آن خوبهایش را فرو کرد در دستم. توجه توجه، در دستم نه جای دیگری. دستم.
و بعد کچلی و بعد هم اعزام به خدمت.آن موقعها که ما به خدمت سربازی رفتیم رسم بر این بود که معلوم نبود کجا خدمت خواهید کرد. میرفتی در مراکز نظام وظیفه مرکز استانات و در میان خیل عظیمی از قبیله کچلها اسمت خوانده میشد.
آن موقعها وقتی میخواستم دفترچه پست کنم، خودم را برای خدمت در بیابانهای لوت، برای مرزهای خطرناک، برای مواجه شدن با بداخلاقترین آدمهای نظامی آماده کرده بودم.
پس من عین آدمهای بیخیال وسط صف ایستاده بودم و منتظر بودم که نام من در یک یگان آموزشی در بدترین نقطه کشور خوانده شود.
بلاخره انتظار به سر رسید و من و چندین نفر دیگر، حدود چهل نفر افتادیم در یگان آموزشی نیروی انتظامی و یک جای خوب بر خلاف تصورم، هتل مالک.
در بین بچهها، هر پادگان یک لقب داشت و پادگان آموزشی ما نیز به هتل مالک معروف شده بود. و خدایی هم نسبت به چیزی که بعدها دوستان ما از پادگان هایشان تعریف میکردند به واقع یک هتل بود.
وقتی که رفتم و در دل گردان عاشورا ، گروهان ایثار و تخت شماره صدوپنجاه قرار گرفتم، یکی از وظایف شبانهام نگهبانی شد.
آنجا بود که من تنها فرد عاشق نگهبانی شدم. خلوت های سنگینی که سرما تا استخوانت فرو می رفت و تو چاره ای جز قدم زدن و رویابافی نداشتی.
در دل آن سرما و تاریکی در یک گوشه پادگان که حتی سگها هم به آنجا نمیآمدند چون هیچی در آن نقطه صفر پادگان نبود تو باید به یک لیوان چای گرم فکر میکردی تا انگشتان پاهایت در زیر چهار جفت جوراب باز هم سردش نشود. آنقدر لباس روی لباس پوشیده بودم که اگر به هر بهانهای می خواستم بدوم، حداقل باید وزنی دو برابر خودم را هم حمل میکردم، از بسکه لباس پوشیده بودم.
در آن نقطه صفر، در پشت یک دیوار سه متری که روی ان را سیمخاردار پوشانده بود و باد سرد از روی آن زوزه میکشید و در حلق من فرو میرفت، من به آرزوهایم فکر میکردم، به اینکه وقتی کارت پایان خدمتت را دادند دستات، چه باید بکنی.
نقطه غمانگیز آنجا بود که در آن سرما دوست داشتی یک موزیک اسلو و نرمی توی گوشهایت پخش شود و از آنجا که ما … موتور بودیم و تازه آمده بودیم نمی دانستیم که می توانیم قاچاقی یک گوشی موبایل داشته باشیم.
حتی میدیدم که یکی از بچههای برج بالایی در پادگان ساقی بود. ساقی به آن معنا نه، که از آن چیزهای بیاورد که الکل دارد. کاویانی بچه یک جای دوری بود. توی پادگان سیگار میفروخت. او در پادگان نقش یک بیزینسمن موفق را داشت برای من. یک روز بهاش گفتم چطور این بیزینس را به راه انداختهای. یک لبخندی زد و گفت چون لر هستی و من از لرها خوشم میاید برایت میگویم.
گفت، داستان ساقی شدناش را، داستان ریسک ورود محموله سیگار از جلوی چشم دژبانها. قصه خیلی درام دار و رومانتیکاش را گفت. اینها که میگویم بی هیچ کمی و کاستی از زبان ساقی خوش مشرب و با معرفت پادگان است.
یک شبی از آن شبها که تازه آمده بودم پادگان و خمار یک نخ بهمن کوچیک بودم و سرما رفته بود نشسته بود روی سینهام و یاد یار هم قوز بالا قوز شده بود. با خودم فقط آرزوی یک چیز کردم. اینکه بنشینم و یک پک به یک بهمن کوچیک بزنم و به دختری فکر کنم که تمام آرام و قرارم شده است. اما نه سیگاری بود نه سرما حتی اجازه میداد که چشمهای شهلایش را بیاد بیاورم.
در همان تاریخ و همان لحظه با خودم عهد کردم اگر در میدان صبحگاه هم که تیر بارانم کنند من باید در پست شبانه بعدی یک نخ سیگار داشته باشم .
آنجایش بماند که چه کردم و چه شد که دژبانها را خریدم و توانستم در پست بعد یک نخ نه یک بسته بهمن کوچیک داشته باشم. اما اینکه چطور آن را فراگیر کردم قصه دیگری است.
یک شب که بالای برجک پست می دادم و خواستم پست را تحویل حسین بدهم و میدانستم او هم مثل من خراب یک دختری است و هر لحظه به او فکر میکند و آن شب حال خیلی بدی داشت یک نخ تعارفش کردم و او سیگار را نکشید آن را یکجا بلعید و همانطور که داشت به سیگار پکهای وحشی میزد از جمال یار میگفت.
این شد که هر کسی در پادگان دلاش خواست لیلی داشته باشد و میخواست سر پست به لیلی آنطرف دیوارهایش فکر کند و آمال و آرزوهایش را با یک سیگار دود کند ببرد هوا، سراغ من را میگرفت و این شد که من غیر از نیاز روزانه خودم یک پادگان را هم ساپورت میکردم.
اینجای داستان که رسیدیم من هم که سیگاری نبودم دوست داشتم به یک نفری آنور دیوار فکر کنم و در اولین مرخصی که میرفتم، عاشق دختر همسایهای، چیزی بشوم.
اما برگردیم به آن گوشه تنگ و تاریک پادگان که خیلی دیر دیر میگذشت و جای خیلی خوبی بود برای فکر کردن.
هر پسری که در آن کنجه فنایافتگی از پادگان پست داده باشد میداند که آرزوها، چقدر خوب میتوانند سرمای چند درجه زیر صفر را به فراموشی بسپارند و دلم برای دخترهایی که این لحظه ها را تجربه نمیکنند میسوزد و البته میدانم که این را برای تسکین دل خودم دارم میگویم.
من حالا سالهای سال است که آن دوره را از سر گذراندهام و دیگر هر کسی در خیابان میبیند ام نمیپرسد که چند ماهم است. این سوال، تنها سوال مشترکی است که مردم از تو به عنوان یک سرباز خواهند پرسید. و تو حس زن حاملهای را خواهی داشت که دوست دارد هر چه زودتر فارغ شود. تو چقدر شیطان وسوسهات می کند که برج خود را بالا بگویی در آن لحظه ها. و چقدر خجالت آور است که بگویی سه ماه و کمتر از 10 ماه بگویی.
و آنطرف مقابل بگوید آخی، غصهنخور زودی تمام میشود. تا چشم بگذاری روی هم تمام است و تو توی دلت آن یارو را فحش بدهی که تا تمام شود دهنم سرویس است.
آن کارت را این روزها در کیفام، در جیب پشت شلوارم دارمش و هیچ کسی حتا برای لعنت خدا هم به من نگفته است که خدمت رفته ام یا نه.
خوب بیاد دارم تا قبل از اینکه آن کارت در جیبهایم باشد همه و همهی کارها معطل آن بود. اما حالا چه؟ حالا هیچی. حتا دیگر در مجالس خواستگاری هم احوالی از آن پرسیده نمیشود. حتی دیگر حس آن زن حامله که چند ماه دیگر فارغ میشود را ندارم.
هنوز هم به آن آرزوهای شیرین فکر می کنم. به همان ها که دریچه امید بودند. فکر میکنم تمام سربازهای عالم، با آرزوهای کوچک این چنینی، آن ایام سخت را سر میکنند. و نمی دانم الان و در همین لحظه در آن کنج خلوت پادگان چه کسی انتظار تمام شدن روزهای عمرش را میکشد…
لینک خوانش داستان در مجموعه داستان های حوالی زاگرس