داستان کوتاه: چامپیک

چامپیک یک سیاه معلومی است اما نه انقدر معلمولی که بشود راحت از کنار اون گذشت. حالا 35 سال است که از خانه و کاشانه خود دور است. او مهاجری به واقع ابدی است.
چامپیک حالا چند سالی است که قوام یافته. دیگر بین کشورها جابجا نمی‌شود. او با قامت کوتاه و برعکس چهره به ظلمات مانندش، دلی سپید دارد.
مسلمان است و حالا سه سالی می‌شود که در قطر ساکن شده و به قول خودش چند سالی هم درسعودی عربیا بوده و قبل‌تر در دبی ، کویت و بحرین.

اگر بخواهیم حساب کنیم، چامپیک تمام کشورهای عرب زبان حاشیه خلیج را یک سرکی کشیده است و از هر کدام یک چیزی می‌داند.

از کویت مسلمانی با خودش آورده، از سعودی عربیا خوش گذراندن در کویر را یادگرفته و از بحرین دلتنگی دوستانش را.
از یک جزیره‌ی خیلی کوچک در جنوب هند تا اینجا خیلی راه است. وقتی از سریلانکا زده بود بیرون فقط ۱۶ سالش بوده است.
می‌گفت که به حج رفته و بغایت مسلمانی در خونش بود. او یک مسلمان هر چند تنگ دست اما با دلی فراخ است.

در کشوری مثل قطر که حالا ان را با برج‌های بلند و ماشین‌های لوکس می‌شناسندش. او و خیل عظیمی از هم کیشانش در لایه‌ی پنهان و زشت این کشور زندگی می‌کنند.

انها با قد و قامت‎های کوتاه خود، برج‎های شکیل و زیبا را میسازند، در صورتی که هیچ وقت، هیچ کدام از آنها در یکی از این برج‎ها جای نخواهد گرفت.

مهاجر حتا اگر در بالاترین سطح از جامعه هم قرار بگیرد یک مهاجر خواهد بود. تو باید خشت روی خشتی بگذاری که نتیجه‌اش را ثروتمندانی نه حتا از کشور خودت، بل از کشورهای دیگر در آنها قرار بگیرند. بماند که همه جای دنیا ما همه انسان هستیم، آن خیلی بحث سوایی از تبعیض است.

درست است که در ازای کاری که انجام می‎دهی پول دریافت می‎کنی و حقوق می‎گیری. اما دریافت پول از دستان یک همزبان کجا و یک بیگانه با تو کجا. نه اینکه در وطن چنان گل و بلبل باشد که همه در حال کیف باشند نه! اما آنجا تو همیشه یک برچسب خواهی داشت. تو هیچ وقت، حتا با داشتن حق شهروندی در یک کشور، از اهالی آنجا نخواهی شد و همیشه نگاهی به دیار مادری خواهد داشت. چه بسا نگاه‎هایی که همیشه بر پشت سر باقی ماندند و هیچ‎گاه دیگر روی زندگی در وطن مادری را ندیدند.

چامپیک نام خیلی خیلی مخفف شده او است. فقط نام میانی ‎اش که فرناندو بود از همه‌ی آن نام طولانی بیادم مانده است می‌گفت که وقتی از سریلانکلا و شهر کلمبو زده است بیرون بودایی بوده. اما حالا مسلمان. می‌گفت قبل‌ترها هم که بودایی بوده است، خدا همین شکلی بوده اما حالا بیشتر می بیندش و بجای اینکه به تمپل(معبد) برود، حالا به مسجد می‎رود. از او پرسیدم که چه شد که مسلمان شدی و فکر کردی با اسلام حال بهتری داری؟

جواب خیلی برایم روشن نبود. اما اینطور به نظر امد که وقتی در کویت بوده مردی که به زبان هیندی صحبت می‌کرده و او هم زبانش را می فهمیده است. نماز می خوانده و هر روز و شب به وقت اذان پای سجاده می‎نشسته، او مجبور بوده که کنجکاوانه بنگرد. بعدها از سر اینکه در آن زمان نماز خواندن، وقتی نماز نمی‌خوانده، جمع او را به نگاه دیگری می‌نگریستند. او هم تصمیم گرفته بود که شمایل مسلمانی به خود بگیرد و در پیشگاه حق مسلمان بشود.

چامپیک حالا یک الکتریشن من(Electrician Man) است به قول خودش کِی بلبنگ(Cabling) کل این برج توسط او و همکیشانش انجام شده است.

از او پرسیدم آیا قصد دارد روزی به سریلانکا باز گردد و در ان دیار زندگی کند. پاسخ چیزی جز این نبود که: آنجا فقر وجود دارد و تا وقتی نتوانم آنقدر پول جمع کنم تا در آنجا بتوانم یک سوپرمارکت تاسیس کنم برنخواهم گشت

او چند سال دیگر باید کار کند تا بتواند به وطنش باز گردد؟ او تا به کی باید هر روز راس ساعت 6 صبح شروع به کار کند و تا ساعت 8 شب به آن پایان بدهد؟ کی می‌شود که او آرام بگیرد و حرف‌های نگفته در چشمانش شنیده شوند؟ تا کی؟

چامپیک یک الهام بود. یک درس که آنقدر شکوه نکنم از دیار مادری، حداقل‎ حالا این را می‎دانم که من یکی نمی‌توانم در جایی غیر از اینجا باشم. با همه‎ ی فشارها، با همه ‎ی اینکه فردا که از خواب بیدار می‌شوم دلار 10 هزار تومان باشد یا 60 هزار تومان.

حالا چامپیک گوشه یک اتاق خیلی لوکس از یک برج بیست و سه طبقه در دوحه، نشسته روی یک قرقره کابل، و به دور دست، به آبی خلیج نگاه می‎کند و خدا می‎داند فکرش در دوحه باشد یا در جنگل‎های کلمبو…


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *