پیر زن

داستان کوتاه: پیر خدا دوست

از همان لحظه ورود مهمان‌ها، بی معطلی متوجه یک چیز شدیم، که آن را پیش بینی نکرده بودیم.

میان تکاپوی حاضر کردن اسباب مهمانی، از میوه و شیرینی گرفته تا غذا و غیره یک چیز گم شده بود و به فراموشی سپرده بودیم.

فکرش را هم نمی‌کردیم این موضوع، از پشت بگیردمان.
جانمان به لبمان می‌آید از بسکه در جزئیات دقت می‌کنیم.
تمام ظرف‌ها را روز قبل، یک دور شسته و دستمال کشیده، با دقت روی میز چیده بودیم و نمکدان ها را از نمک پر کرده بودیم.

میوه‌ها را دانه دانه دستمال کشیده و مثل صد دانه یاقوت، دسته به دسته، همه را یکجا نشانده بودیم.
کاردها و چنگال‌ها را به تعداد کنار گذاشته بودیم.

پیرزن با چهره گرد و پر خون و مهربان، با لپ‌های گل‌گلی، تسبیح به دست، نگاه خیره خود را به ما دوخته بود و زیر لب حمد می‌خواند.
تازه عروس و نو داماد را برانداز می‌کرد. ماشالله می‌گفت و به سر و صورتمان فوت می‌کرد.

 در دل حراسان بودیم،از آنچه که ما به آن فکر می‌کنیم، که او در سر نداشته باشد و از کم و کیف آن سوال نکند. گویی حرف دلمان را از پیش در چشمانمان خوانده باشد.

مهمان‌ها هر یک جایی را در منزل انتخاب کرده و نشسته بودند، اما پیر زن گویا چیز دیگری در سر داشت.
شاید در فکر این بود که بهترین جای ممکن را برای خود برگزیند. یا شاید چیز دیگری در سر داشت، خدا می‌دانست!

ما مسلمان های نماز نخوانده و قبله نداسته‌ای بودیم، که تاکنون در منزل نو به نماز نایستاده بودیم.

می‌بایست خیلی قبل‌تر از اینها به فکر می‌بودیم. سجاده جهاز گوشه کتابخانه بود. بساط نماز محیا و نماز خوانش نبود.

چون طفلی که کار-خرابی کرده باشد و از گفتن آن عاجز باشد، وا مانده بودیم و در دل دعا گوی حق بودیم که نپرسد و اگر پرسید چه کنیم!

فکرها در چشم برهم زدنی از ذهنم می‌گذشتند که پیر مهربان، با نگاهی آرام،  رو به من و همسرم کرد و گویی چیزی برای گفتن داشت.

دستی به تسبیح  کشید و دانه ای را جابجا کرد که بانگ الله اکبر از بلندگوی مسجدی از چند کوچه آنطرف‌تر خانه‌مان به صدا درآمد که تا کنون صدای آن را نشنیده بودم.

گویی تا به آن روز، مسجدی نبوده است که اذان بگوید، گویی ما کر و کورهایی بوده‌ایم که خداوند می‌خواسته از به نماز نایستادنمان، اینگونه رسوایمان کند.

-اذون می‌گن، کجا دست نماز بگیرم شادوماد؟
من خوشحال از اینکه وقتی پیدا کرده‌ام تا جبران مافات کنم و قبله را پیدا کنم، سریع در سرویس بهداشتی را نشان می‌دهم و پیر خدا دوست را روانه می‌کنم.

او را تا سرویس بدرقه می‌کنم و دنبال گوشی‌ام میگردم تا از اینترنت کمک بگیرم.

مهمان‌ها احوال‌پرسی می‌کنند و امان فکر کردن نمی‌دهند. حالا گوشی‌ هم معلوم نیست کجاست.

بل‌کل بی خیال پیدا کردن گوشی می‌شوم. در ذهنم داده‌هایی از جهت یابی را جایی یاد گرفته‌ام.

-کار و بار چطوره مهندس؟
-شکر خدا بد نیست.

دوباره سوال می‌پرسد
-الان رو چه پروژه‌ای کار می‌کنید؟
وا مانده‌ام که چه بگویم. نمی‌دانم داده‌های جهت یابی را از مغزم استخراج کنم یا اینکه جواب مهمان را بدهم.

این وسط یکهو یاد سربازی می‌افتم. جهت یابی از روی تنه درختان، از ستارگان، از خورشید. هیچکدام اینجا جلوی دستم نیست. لحظه ای به کوه‌ها پناه می‌برم. آری کوهای شمال تهران، پس شمال را یافته‌ام.

پیر خدا دوست از سرویس خارج می‌شود. دست نماز گرفته‌ است. گویی خود قبل از همه چیز سجاده گوشه کتابخانه را دیده است.
نیم خیز می‌شوم سمت سجاده، اما گویی پیر تیز تر از من باشد و خیلی قبل‌تر آن را نشان کرده است.
همسرم همراه پیر می‌رود و نگاهش به من است که قبله کدام است.
در ذهنم سریالی از داده‌ها در جریان است، به گل گوشه خانه اشاره می‌کنم و با سر اشاره می‌کنم که قبله آن طرفی است. همسرم به نشانه تایید سجاده را در اتاق پهن می‌کند.
خیالم راحت می‌شود.
به بهانه چای آوردن وارد آشپزخانه می‌شوم و می پرسم قبله به سمت گل است از روی کوه‌های شمال تهران پیدایش کردم، قبله در جنوب غربی است. با دست، سمت قبله را نشانش میدهم.
آرام به صورتش می‌کوبد و می‌گوید من فکر می‌کردم این طرف را می‌گویی.

به اتاق میروم. به شکل ناباورانه ای، با وجود اشتباه همسرم در جهت یابی، پیر خدا دوست رو به قبله ایستاده است. او خدا را در قلبش جسته است و ما در جهت جنوب غربی.


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *