دوست عزیزی که از گوگل با کلید واژه دفتر یا عادت به اینجا امدهاید، به عرض جنابعالی میرسانم که در اینجا داستان کوتاه: دفتر عادت نوشته شده و شاید کمی از هدف کلید واژههای شما دور باشد.
داستان کوتاه: دفتر عادت
مثل همه میمانی، همه آنهایی که در یک جایی، خوش اب و هوا زندگی کردهاند. یک جایی با هوای خوب، با آبهای جاری و درختان سرزنده. اما کمکم خشک میشود. زمین روز به روز پیر میشود. از نهر، یک آب باریک میماند به قدر چکهای که حتی صدا هم ندارد.
میدانی اگر بروی، جاهای دیگری پر از رودخانه هنوز هم روی زمین هست. میدانی حتا از زمین قبلی هم بهتر.
اما میمانی، در یاد و خاطره آن زمین قبلی میمانی. آدم یا از روی عادت میماند یا عشق. تشخیص اینکه از روی عادت مانده ای یا عشق خیلی سخت است.
تشخیص اینکه هوشنگ از کوچه بن بست دل نمیکند مشخص بود، او در خاطره و یاد او زندگی میکرد. نمیدانم عشق بود یا عادت.
آدمی که خیلی زود موهایش سفید شد. نادره زنش را در دانشگاه دیده بود و همان موقع ازدواج کرده بودند. نادره بعد از چهل سال زندگی با هوشنگ ته کوچه بن بست در خیابان مرودشت، مرد.
هوشنگ با چهار پسر و یک دختر که همه سر خانه زندگی خودشان بودند هیچ جا نرفت. پسرهایش یکی یکی امدند و گفتند که پیششان برود، نرفت.
نگار دختر یگانهاش، هر چه اصرار کرد که پیشاش برود نرفت.
قصه هوشنگ، عادت یا عشق بود نمیدانم. اما او هر طلوع بالکن طبقه دوم خانهشان را اب و جارو زد تا با نادره بشینند و تیغ آفتاب را که روی آجرهای بالکن میافتاد با هم نظاره کنند و مهر خورشید را هر روز ببیند بر زمین و آینه مهر باشند برای هم.
آب کم شده است، نیست شده است اما هوشنگ، دل نمیکند از دفترچه عادت یا شاید عشق…