جانبخشی به اشیاء۲
فروشنده دورهگرد تابستانها به روستا میآمد و پارچه و زیور آلات و هر آنچه زنها میخواستند برای آنها به همراه میآورد و شب را در خانه یکی از روستاییها میماند.
از قضا آن شب به خانه چوپان رفت. سالهای سال بود چوپان را میشناخت و همیشه او را در کوه و صحرا دیده بود و برای خوردن یک لیوان چای هم که شده مهمان چوپان شده بود.
شب شد و ستاره ها در دشتِ آسمان جولان میدادند و چوپان با فروشنده روی ایوان کاهگلی خانه چوپان، چای میخوردند و از روزگار حرف میزدند.
چوب دستی هم گوشه ایوان نشسته بود و شاهد و ناظر بر حرفایهای آنها بود که چشم فروشنده به چوب دستی افتاد که در نور آتش برق می زد و خودنمایی می کرد. فروشنده شروع کرد به گفتن اینکه این روزها کمر درد دارد و در جستجوی چوب دستی خوبی است که او را در راه رفتن یاری کند.
چوپان که مهمان را عزیز میشمرد از جواب رد دادن به فروشنده شرم داشت و چوب دستی را به فروشنده بخشید و این شد که چوب دستی قصه ما راهی شهر شد.
مرد نجار
فردا صبح فصل جدید زندگی چوب دستی قصه ما، در دستان فروشنده دورهگرد آغاز شد. چوب دستی تا به حال به شهر نیامده بود و از این همه شلوغی کمی ترسیده بود. وقتی که به شهر رسیدند، فروشنده که از روی هوس خواهان چوب دستی شده بود آن را گوشهای از خیابان رها کرد و رفت.
ساعتها کنار خیابان افتاده بود تا اینکه دستان مهربان و پینه بسته ای او را در آغوش گرفت و کنارش زانو زد. مردی کوتاه قد با چشمان مشکی و رنج دیده و دستان زمخت، چوب دستی را میان دستانش گرفت و دست نوازشی کشید به روی شانه هایش و گفت: تو اینجا چه میکنی رفیقِ دشت، تنشاخهی بلوط و او را به خانه خود برد.
فردا صبح چوب دستی را به کارگاهاش برد و او میان حجم انبوهی از صداها گم شد. گردو به کناری و سرو به کنار دیگر. صنوبر ایستاده و چنار دراز کش. همه آنجا بودند هر کس ترانهای می خواند و نجار هر یک را به ترتیب به گوشهای گذاشته بود.
بلوطهای دیگر هم بودند. یکی از میانه های زاگرس و دیگری از شمال زاگرس. اما همه آنها از خانوادهی بلوط بودند. چوب دستی خوشحال از اینکه به جمع خانواده اش بازگشته است، لبخند بر لب نظاره گر کارگاه نجاری بود.
نجار در حال ساختن یک کمد بود. برای آویزان کردن رختهای داخل کمد به یک چوب گِردو محکم احتیاج داشت. در همان نگاه اول چوب دستی قصه ما را انتخاب کرد و بُرش داده و در بالای کمد به عنوان رخت آویز جای داد.
این شد که چوب دستی قصه ما سالهای سال است که در خانهای در کنج اتاق، رفیق لباسها شده و آرام همان گوشه به زیستن ادامه میدهد. لباسها میآیند و میروند اما چوب دستی قصه ما سالهای سال است که کنج اتاق، میان کمد جای گرفته است و تنهی استوارش، کمک حال رختهای صاحبخانه است.
سالها گذشت و از آنجا که همه چیز فرسوده میشود. کمد نیز فرسوده گردید و در کناری از کوچه رها شد. بعد تر مردی با یک وانت سفید به سراغ آنها آمد. انها را به جایی برد و برای فرار از سرما به آتش کشید. چوب ها سوختند و شعلهها زبانه کشیدند تا گرما ببخشند. چوبها سوختند تا زغالها متولد شوند.
کمد قصهی ما دیگر کمد نبود تا لباسها را به آغوش بکشد. او امروز تکه زغالی است تا گرما ببخشد تنور کباب پزی را. او تکه زغالی است تا گرما ببخشد زیر کرسی را. او خاکستری است امروز تا کنار رودخانه، ظرفی را با آن تمیز کنند و به آب بسپارند. او امروز در آبی آبها دوباره به خاک برمیگردد تا دور تسلسل حیات ادامه یابد…
دیدگاهتان را بنویسید