خیابان درازی با درختهای کاج و چنار محاصره شده بود. باد سرد پاییزی، یکی یکی به آنها سرک میکشید. از هر یک، چیزی با خود همراه میکرد. برگهای چنار را روی جاده میریخت. مخروطهای کاج را از بالا به زمین میانداخت.
شط علیل آسمان با ابرهای سیاهِ گره در گرهاش، موازی جاده در حرکت بود.
باد با هیاهوی بسیار، پیچو واپیچ درختها را رد میکرد و جلو میرفت.
-من اینجام، نمیبینیم خدا
باد پا سست کرد، ایستاد. گوش تیز کرد. صدا از کنار جاده بود. لابلای کاجها، زیر قد رعنای چنارها، دراز به دراز آدمها در خواب بودند.
زیر سنگهای صیقل داده شده و در ردیفهای منظم، آدمها، مرده یا شاید بیدار، آرام گرفته بودند. آسمان با ابرهای چرکمرده، تصویر گورستان را در خود نشانده بود.
قبرستان خلوت بود. باد بیشتر گوش تیز کرد. از هیاهو ایستاد. لابلای کاجها حرکت کرد. روی قبرها دست کشید و رفت تا رسید میان گورستان.
-خدایا منو فراموش کردی
صدا درون باد پیچید، باد فهمید. دختری کنار گوری نشسته بود و گریه میکرد.
باد لابلای قبرها پیچید، نزدیک شد. دور دختر گشت. برگهای چنارها را با خود به پرواز درآورد و سر آخر کنار دختر آرام گرفت.
دختر اشک ریخت. با خدا صحبت کرد، با مزاری که بالای آن نشسته بود حرف زد و همچنان اشک ریخت.
باد طاقت دیدن گریههای دختر را نداشت. عصبانی شد. بلند شد به تکاپو، خاک زمین را بلند کرد و پیچید به دور درختان، زوزه کشید و ناراحت شد، از بالای درختان به اشک های دختر نگاه کرد. غصه خورد. غمگین شد و ناله کرد.
-خدایا، آدمای دنیات، فراموش کردن یه روزی باید همه اینجا بخوابن،
-خدایا دلم گرفته
-بابابزرگ، تو که اونجایی، تو که به خدا نزدیکتری بهش بگو،
-بگو نوَم گیر آدمای ناتو افتاده، بگو کمک کنه، دلم گرفته
-به امید عشق و فرار از تنهایی، پیری و کوری، ازدواج کردم، اما نه آدم عشق بود نه آدم زندگی، حالام ولم کرده و رفته، تنهام، تنها تر از قبل.
-خدایا کمکم کن
باد تند کرد به پا، زوزه کشید و رفت میان ابرها، ابرها را با خود جارو کرد و به هم کوباند. آسمان عصبانی شد. غرید و وقتی حرفای در گلو مانده دختر را از زبان باد شنید، گریست، باریدن گرفت، اشک ریخت.
باد رفت، رفت و از آسمان اول گذشت، آسمان ها را طی کرد و به خدا رسید، پیغام دختر، در آسمانها پیچید، خداوند گریست…
داستان کوتاه: اشک دختر
توسط
برچسبها:
دیدگاهتان را بنویسید