-
فقط باور کن glaube nur
فقط چیزی را باور کن که چشم هایت می بیند و گوش هایت می شنود! نیز باور نکن چیزی را که چشم هایت می بیند و گوش هایت می شنود! و نیز بدان که باور نکردن چیزی گاه می تواند باور کردن چیزی باشد شاعر آلمانی برتولت برشت ,Glaube nur an das was deine…
-
آنها
گاهی وقت ها، زمانی که هستند به آنها هیچ نگاهی نمی اندازیم، حتی از دور هم احوال آنها را نمی پرسیم گویی هیچ در زمین خدا نبوده اند و نزیسته اند. تنها زمانی که پنجره مرگ به روی آنها گشوده می شود، می رویم و به آنها سر میزنیم. زمانی که در خاک، در مزاری…
-
پدر یا فرزند
“سلام بابا جان”، جمله ایست شاید از زبان یک پدر به فرزند یا شاید از زبان یک فرزند به پدر، نمیدانم برای کدام یک می نویسم، هیچ کدام حالا در دنیا نیستند، او که، پدرم را میگویم سال هاست که در خاک آرمیده است، و فرزندم که هیچ نمی دانم کی بیاید، شاید روزی و…
-
به کتابخانه برو، همه پاک باز بینی!
به کتابخانه برو، همه پاک باز بینی! به کتابخانه رفتم، نشستم، میزی انتخاب کردم، چندی محصل آنجا بودند که برای کنکور درس می خواندند، صبح تا شام، برنامه فقط همین بود، حتا با خود ناهراشان را هم می آوردند بسیار جدی و هدفمند لپتاپ هایشان را باز می کردند و با شور و حرارت به…
-
تغییر شغل
بیست و یکم دی ماه 1402 ، در یک روز نسبتا سرد به اتاق مدیر عامل رفتم و تصمیم گرفتم از فکرهایی که مدت هاست در ذهنم می گذرد به او چیزهایی بگویم یادم می آید که هوشنگ مرادی کرمانی، بعد از نوشتن کتاب قاشق چای خوری اعلام کرد که این آخرین کتاب او خواهد…
-
نیایش ها
کنار زمستان های عمر هر آدمی، همیشه بهارهایی هم بوده است. خوبی زمستان سرد این است که در پی آن بهار سر خواهد زد، اما پاییز، دلهره ای بیش نیست از نا تمامی سرما. گلی داشتیم کنار خانه مان، در اسباب کشی های مقرر هر سال، شاخه اش شکست و به دو نیم شد، نیمه…
-
برای آنها که حوصله ندارند و به متن های بی محتوا علاقمند هستند
آیا در این دنیای پهناور و وسیع، در گوشه ای حتا نه، در میانه ای از سالن یک قطار شلوغ زیر زمینی، به وسعت یک تن خسته جا نیست؟ حتما دنیا، قبل تر ها جای بهتری بوده است. به Darling- Jacob’s Piano گوش می سپارم و خواب روی پلک هایم، بیش از پیش حمله ور…
-
بنام ایران
آیا کسی می توانست باور کند در سالی که تقریبا هر موجود دو پایی می داند اینترنت چیست و یک گوشی هوشمند دارد، روسیه به اوکراین حمله می کند امروز عکسی دیدم که دست های یک مرد را چندی از نظامیان روسی از پشت بسته بودند و می خواستند به زور او را به جنگ…
-
داستان کوتاه: پاییز
برگ های چنارها کم کم می ریختند، اصلا برگ های چنارها همیشه می ریختند، داشتیم به پاییز نزدیک می شدیم، همانطور که برگ پهن چنار روی هوا قل می خورد و به دور خود می چرخید، من نیز باد سر صبح را توی دهانم قل می دادم تا ریه هایم پاک شود. هوا بگیر نگیر…
-
حسین ام، پناهی ام
حسین ام، پناهی ام، این روزها، خیلی جاها می شود دید که جمله ای با یک عکس از او گذاشته اند، مردی با موهای زاغ و چشمان عمیق و جمله هایی که آدم را به فکر وا می دارند. چند روز پیش در پادکست طنز پردازی، چهره همان مرد را دیدم، همان که حسین بود،…
-
داستان کوتاه: دوستی با قد کوتاه و ابروهای پرپشت
یک دیس برنج میگذارد روی قلمکار که حاشیههای ریش دارد، پیاز و یک بشقاب گرد قورمه سبزی، که شاید برای چهار روز پیش باشد و هر چه مانده است بیشتر خوشمزه تر شده است. او از یک طرف دیس شروع میکند و من از طرف دیگر. داماهی محله خاموشان را میخواند، او به یک دوست…
-
دو چرخ، دو زانو و دیگر هیچ
گویی دنیا، جایی کمین کرده است تا تمام ناملایمات خود را یکهو روی سرم خراب کند. صبحهای زود، وقتی مردم در ایستگاه اتوبوس نشستهاند و یا از پلههای مترو پایین میروند، من اما، سوار دوچرخهای رو به سوی محل کارم، باد زیر غبغبم میزند که هیچ کدام از مصیبتهای به انتظار نشستن اتوبوس و مترو…