یک دیس برنج میگذارد روی قلمکار که حاشیههای ریش دارد، پیاز و یک بشقاب گرد قورمه سبزی، که شاید برای چهار روز پیش باشد و هر چه مانده است بیشتر خوشمزه تر شده است.
او از یک طرف دیس شروع میکند و من از طرف دیگر.
داماهی محله خاموشان را میخواند، او به یک دوست از دوران دبیرستانش فکر میکند که بعد از پیش دانشگاهی دیگر ندیده و بعد از آن گویی بلکل فراموش شده تا همین امروز.
تا همبن امروز داخل مترو، که دختری دیده است با قد کوتاه و ابروهای پر پشت. چهرهاش را بیاد آورده و با خود فکر کرده که او چه شد؟ کجا رفت؟ چرا فراموشش کرد؟
گوشی را برمیدارد و برای دوستش در اهواز ویس میفرستد که راستی فلانی چه شد؟ و من به محلههای خوزستان میروم. کمپلو و لشکرآباد و کیانپارس در اهواز، میان لینهای احمدآباد، خیابان امیری آبادان و شاید وسط بازار در فلکه الله خرمشهر باشُم.
مزه قورمه به جانم مینشیند و مغزم پرواز میکند. به دوست او فکر میکنم که قد کوتاهی داشته و درسش زیاد خوب نبوده است، فکر میکنم که کجاست الان؟
شاید به یک عرب پولدار شوهر کرده باشد و خانهاش در کیانپارس باشد، یا اینکه زن آدم فقیری باشد با چند بچه قدونیمقد که دچار قصه تکرار شده باشد. یا از میان عادتها، یکی را برای همیشه به زندگی داده است و هر روز، همان عادت را تکرار میکند.
شاید هنوز دختر خانه باشد و دچار انزوا شده باشد یا اینکه از مبارزه زندگی سر بلند بیرون آمده و به خودشناسی رسیده و خوشحال و امیدوار در چهارراه نادری هویج بستنی میخورد و از گذر آدم ها لذت میبرد.
به کارون و پل سفید نگاه میکند. از پل کابلی عبور میکند و به مرغهای دریایی نگاه میکند.
گرما کمی فروکش کرده و او فرصت فکر کردن به آرزوهایش را پیدا کرده، شاید در همان لحظه به یک دوستی در دوران دبیرستان هم فکر کرده باشد شاید!
شاید حتی از خود پرسیده باشد که چه شد که دوستان را از یاد بردم یا آنها من را از یاد بردند؟
کم کم به وسطهای دیس رسیدهایم، قاشقهایمان به هم میخورد مثل شمشیربازهایی که نوک شمیشیرهاشان به هم میرسد و مبارزه آغاز میشود، اما ما به انتها رسیدیهایم، شکمهامان سرشار از پر شده است. خیال اما، فرو نکشیده است، جواب سوالی که با قورمه سبزی به سرم زده هنوز پاسخی برای آن پیدا نشده است.
راستی چه میشود که آدمها یکدیگر را از یاد میبرند، یا در لحظه ای غریب به وقوع به یاد آنها میافتند. شاید در همان لحظه، هر دو در نقاطی به دور از هم، به یکدیگر فکر کرده اند، شاید مغزهاشان قلقلک شده که فلانی کجاست؟
گویی زمان در یک جایی برای همه ما متوقف می شود و به تنها دارییمان فکر می کنیم که دوستان ما هستند؟ به گذشته ها فکر می کنیم که چه از سر گذرانده ایم. آدم گاهی، خیلی شاید پیش بیاید که به آدم هایی که با آنها هم نشین بوده فکر کند، فکر کند که چه می شود که دایره ها تنگ تر می شود.
وقتی بیست ساله ای، وقتی سی ساله ای، هر زمان یک طوری به آدم ها نگاه می کنی. من در همین لحظه، در همین حال، به دوست او فکر می کنم که قد کوتاهی داشته با ابروهای پر پشت، شاید من هم دوستی داشتم با قد کوتاه و ابروهای پرپشت، کسی چه می داند شاید او را از یاد برده ام.
آدمی چه می شود که از یاد می برد یا از یاد برده می شود؟
دیدگاهتان را بنویسید