اگر با کلید واژه مقاومت یک کیلو اهم از دریچه گوگل به اینجا رسیدهاید باید بگویم که این متن تنها یک داستان کوتاه است از مقاومت یک کیلو اهم و هیچ بنیاد علمی ندارد.
یک جوری کلاسها چیده شده بود که دو ساعت، دو ساعت راهروی ساختمان انستیتوی برق هی پر و خالی بشود. ما میرفتیم مغزمان را با فرمولهای ریاضی و فیزیک پر میکردیم و شانه به زلف انتگرال میزدیم.
اما ناصر همان سر کلاس هم در افکارش داشت، شانه به زلف دختری میزد که رشته زمختی مثل برق میخواند و او عاشقش شده بود.
تمام مدت کلاس مدار، وقتی که مقاومتها و خازنها را فحش میدادیم، ناصر در زیر زبانش و در افکارش، داشت اسم یک دختری را زمزمه میکرد.
لیلا
ناصر به غیر از اینکه همکلاسی، جان ما باشد یک دوست خیلی گرام بود. یک ادمی که درسش همینجوری بدون انکه چیزی بخواند خوب بود. فسفرهای مغزش قبل از اینکه با فکر لیلا فرسایش پیدا کنند خیلی خوب از پس سری فوریه، مدار و سیگنالهای مخابراتی پخش شده در هوا که مدام اینور و انور میرفتند و ما به دنبالشان بودیم تا انها را اِستی بِل کنیم و به آنتن ها برسانیم، می آمد.
قصه عاشق شدنش، از همانها بود که در یک نگاه است. اما در یک نگاهی که با ترس و پنهانی باشد داستان اینجور اتفاق افتاده بود که وقتی ناصر در آزمایشگاه مدارهای الکتریکی در قفسهای دنبال مقاومت یک کیلو اهم میگشته است. لیلا جعبه ان را یکجا به ناصر داده بود و نگاهشان برای یک هزارم ثانیه به هم گره خورده و ناصر دیگر آن ادم سابق نشده بود.
خب شاید پیش خودتان بگویید یک کیلو اهم را از کجا یادت مانده است. خب اگر شما هم مثل من، هر شب پای قصهی تکراری نگاه نافذ لیلا مینشستید، به هیچ عنوان آن را نمیتوانستید از یاد ببرید.
اگر من را برداند ببرند در یک تیمارستانی و هی برق به سرم بگذارند، قطع به یقین خاطرات عشقی و جنایی خودم را از یاد خواهم برد. اما محال است که داستان لیلا و ناصر و ان مقاومت یک کیلو اهم را از یاد ببرم.
اخر سه ترم متوالی با یک ادمی که عاشق شده و جرات بیانش را ندارد و هر شب از معشوقهاش و طرز نگاه او صحبت کند، شما باشید یادتان میرود.
خب بگذریم از اینکه ناصر دیگر شاگرد اول کلاس نبود. یک جور خاصی مجنون شد. دو سه بار رفتیم و گفتیم رفیق خوب برو با او یک صحبتی کن، شاید اصلا از تو خوشش نیاید.
ان موقع بود که ان لپهای گلگلی ناصر آویزان میشد و زیر لبش با خودش تکرار میکرد که شاید خوشش نیاید. و این لفظ را در حالتی که دو دستش را روی میز از ارنج تکیه میداد و با دو دست سرش را به میان میگرفت و انگشتانش را در موهایش فرو میکرد مدام با خودش تکرار و دوباره تکرار میکرد.
یک روز من جای ناصر دیوانه شدم وسط همان تلاقی کلاس ها، دلم را به دریا زدم و به هیچ مقدمهای رفتم و خانم لیلا را کشیدم به کناری و همه چیز را برایش گفتم.
گفتم این دوست من خیلی و خیلی دلاش گیر شما شده. سه ترم است که کارش شده از قصه مقاومت یک کیلو اهم گفتن. خندید اما خیلی حیا داشت. خب لیلا واقعا نگاه معصوم و چشمان نافذی داشت. اصلا گویی ناصر و لیلا یک جوری شبیه هم بودند.
لعنت به کلاسهای پشت سر همی که در انتخاب واحدها میگذارند. آن روز ساعت ۱۰ صبح یکشنبه وقتی که از کلاس درس سیگنال و سیستم بیرون زدم و مغزم روی تخته لای همان فرمول ها جا مانده بود رفتم پیش لیلا.
ساعت دَهی که بعدش کلاس مدار۲ بود و آنروز مغزم همهاش هنگ بود. آن روز مغزم یک گیرپاچ اساسی کرد.
لیلا شوهر داشت. او به من گفت که شوهر دارد و من باورم نشد و با خودم گفتم که قصد سر به سر گذاشتنم را دارد و میخواهد مرا دک کند.
ای کاش ان راست از میان تمام حرفهای راست جهان دروغ در میامد. لیلا به خاطر آلرژی که به فلزات داشت هیچ وقت نتوانسته بود حلقه به دست بیاندازد.
من انروز میان دلهره اینکه ناصر چه خواهد شد، مُردم، دوباره و با تکرار مُردم. دلم میخواست هیچ وقت ناصر را نمیدیدم.
ادم یک جاهایی در زندگیاش دلاش میخواهد اصلا به دنیا نمیآمد.
ارزو کردم که کاش به دنیا نیامده بودم و حداقل اگر آمده بودم به رشته برق نرفته بودم و اگر رفته بودم ناصر را نشناخته بودم و اگر شناخته بودم در این دانشگاه نمیبودم و اگر میبودم حداقل در هیچ آزمایشی مقاومت یک کیلو اهم به کار نمیرفت و اخرش هم زورم به جایی نرسید و وسط سالن سرم را بردم رو به اسمان و فقط یک کلمه از زبانم بیرون امد.
خدا
لیلا با چادر مشکیاش وسط سالن بین دانشجوها گم شد و من ماندم و فکر ناصر که امشب هم از جعبه مقاومت یک کیلو اهم خواهد گفت و چشمان لیلا.
حالا سالهای سال است که چشمان لیلا و نگاه ناصر از یادم نمیرود.
کاش دیگر ناصرهایی نباشند که زلال عاشق شوند و در پس نگاه ها نمانند
کاش…
لینک خوانش داستان در مجموعه داستان های حوالی زاگرس
دیدگاهتان را بنویسید