گوشه لامِردون زانو بغل کرده است. زیر لب زمزمه میکند. آتش گوشه چادر هم با ریتم زمزمه اش هماهنگ میشود.
بيو ز نو تو وابو قاصد بهارم
رنگ و ري نداره بي تو روزگارم
كوگ نازنينم بيو برس به دادم
آخه خوت خه دوني دي مو تاو ندارم

تَش گوشه چادر وسط چاله قد می کشد و آرام می گیرد. تَرق تَرق صدا می کند. هیمه ها، ساز شب میزنند و جدایی. باد بوی زلف یار را با خود به مشمامش میرساند.
هیمه ای شکسته میشود. تکه زغالی جان میگیرد. نوای او سکوت چادر را به هم میزند. دلش آرام ندارد. دلش میان ایل است . آتش، رفیق و لامِردون مرهم دلِ سوز دارش است و هیچ کس جز کبک میان کوه درد دل او را نمیفهمد.
كوگ نازنينم بيو ز نو دووارته
سي دل برشتم هم درار صداته
كوگ نازنينم بيو ز نو بخون سيم
در بده منه مال بنگ قه قهاته
تکیه اش بر ستون وسط چادر است و دستش روی زانوهایش. چوب دستی چوپانی اش همان کنار آرام و رام، خیره مانده به قامت خمیده چوپان. رفیق قدیمی اوست که روزها را هر دو در کنار هم به آسیاب روزگار ریختهاند. سرش به زیر و تنش خسته است. اما دلش چون آتش میان چاله، داغ و سوزدار است.
سگ، جلوی چادر دراز کشیده است. پوزهاش میان دستانش هستند. گاهی سر بر میدارد و در تارکی شب، آسمان پر ستاره را از جلوی نظر میگذراند و دوباره سر در گریبان خیره می شود به آتش. شعله های آتش در گردی چشمانش میرقصند. آتش میان چشمهایش گُرگُر میکند . گاهی صدای ناله ای از میان جانش بلند میشد. میان تاریکی شب و کوهستان پر میکشد و گم میشود.
کِتری، کنار آتش آرام و قرار ندارد و قُل میزند. بخار از لوله خمیده کتری وسط هوای چادر راه میگیرد طرهی تابیده شده بخار سوار باد، دشت را مهمان نگاهش میکند.
بچه های کوچک مال زیر جاجیم آرام گرفتهاند. نور تَش روی تن سیاه لامِردون میتابد و تارکی شب را میان شعلههای خود بازی میدهد. یکبار تاریکی، صحنه چادر را به دست میگیرد و دیگر بار، نور آتش رقصان خود را، روی سیاهی نخ های لامِردون میاندازد.
از دور صدای پارس سگ ها میآید که هر از گاهی اوج میگیرد و کمکم صدا دور می شد. سگ ها دنبال حیوانی میکنند و دور میشوند. دوباره خسته می آیند سر جای خودشان دَم در چادر دراز میکشند.
روزگاره بنيَر ايخوم واباس نسازم
به خدا ار كه وام ابو دي دونه بس نبازم
دا، آرام کنار چادر تکیه داده به جهاز و بالای سر جقله ها چهار زانو نشسته است. محبت در چشمانش موج میزند. نور تش یک سمت صورتش را روشن و سمت دیگر را در سایه ی سیاه شب برده است. کتری را از کنار اتش برمیدارد. هیمه ای روی آتش میگذارد و چای میریزد. صدای شُرشُر چای و لغزیدن آن در استکان کمر باریک گوش مینوازد. نسیم می پیچید میان چادر و تیه کال از جلوی چشمانش دور نمیشود .
ایل در خواب است و دلی هنوز اینجا بیدار. می تپد به امید صبح و دیدن نگاه یار. چشم هایش را بسته و چای نخورده، همان پای ستون به خواب می رود.
تِهنايي چه ليشه ليش و چاره ناچار
كوگ نازنينم با تو سرفرازم
دیدگاهتان را بنویسید