برچسب: داستان کوتاه
-
یه روز خوب میاد
نم باران کف پیادهروها را خیس کرده است. رفته است زیر بالکن سینما نشسته. موهای ژولیده و تن خسته ای دارد. ماشینی رد می شود که از داخلش صدایی میآید که میگوید: یه روز خوب میاد. گونی سفید بزرگی به دست دارد. همانجا نشسته است. گذر رهگذران را میبیند. ده سالش است. نامش جلال و…
-
داستان کوتاه: لامِردون
گوشه لامِردون زانو بغل کرده است. زیر لب زمزمه میکند. آتش گوشه چادر هم با ریتم زمزمه اش هماهنگ میشود. بيو ز نو تو وابو قاصد بهارم رنگ و ري نداره بي تو روزگارم كوگ نازنينم بيو برس به دادم آخه خوت خه دوني دي مو تاو ندارم تَش گوشه چادر وسط چاله قد می…
-
داستان کوتاه: آخر سال
آخر سال است یعنی پیاله این سال هم سر کشیده شد. یعنی امسال هم قرار است لفظ پارسال به خود بگیرد. یعنی آدم های این سال دوباره بهار را می بینند. دوباره اردیبهشت را بو می کشند و دوباره زندگی می کنند. آدم های جدیدی می آیند و عده ای هم کوله بار می بندند…
-
داستان فرجام
از سعدی می خواند که می گفت عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی و باد پرده های پنجره را چون ابر می رقصاند میان کوچه و او خموش به داستان فرجام می اندیشد. فرجام واژه ای بود که او هر روز به آن نزدیک تر می شد. کنار پنجره می نشست. روزها…
-
موضوع انشاء: جان بخشی به اشیاء
به یاد دارم که دو موضوع انشاء در تمامی سطوح هیچ وقت حذف نمی شدند، یکی “علم بهتر است یا ثروت” و دیگری “جان بخشی به اشیاء”. همیشه موضوع دوم را پسندیده ام و بار ها و بار ها درباره ی آن انشاء نوشته ام. در زیر نمونه از آنچه را خواهید خواند که به…
-
آشی که به هم خورد
در واپسین ساعت های عصر یک جمعه، وقتی خیابان ها خلوت و خلوت تر می شدند. وقتی که آسمان، تاریکی را ورق می زد. وقتی که سایه ها خداحافظ می گفتند. او آش اش را به هم زد. روبرو و چهره به چهره نشسته بودند. پسرک ذوق داشت و اما، دختر نمی خواست نشان…
-
وفادار ترین
خیلی ها امدند و نیشی زدند و رفتند. اما این فقط تو بودی که یاور سال های خشک سالی و هجرت و دربدری بودی. ای وفادار ترین ای تخم مرغ عزیز. از آنجا که همه ملت و امت اسلامی و غیر اسلامی بر این موضوع واقف هستند و اگاهی تمام و کمال دارند. یکی از…
-
برگ خزان
کنار ایستاده ایم تا مسافرانی که سوار اند پیاده شوند و ما که پیاده ایم سوار. هم اکنون تصنیف برگ خزان را می شنویم با صدای زنده یاد ایرج بسطانی. این را گوینده رادیو می گوید. رادیو روی موج ۹۳.۵ است و رادیو آوا است که می خواند. اتوبوس شلوغ و میان راهرو اتوبوس پر،…
-
پسر بچه شهرستانی و تهران
داستان پسر بچه شهرستانی و تهران ادامه داستان من یک شهرستانی ام است که اگر دوست دارید می توانید از اینجا آن را بخوانید. هر روز صبح حوالی ساعت ۶ از خواب بیدار می شدیم. در تمام عمرم آدم سحرخیزی بوده ام و هستم. حال و هوای صبح را با هیچ چیز عوض نمی کنم.…
-
صبحِ پاک
اینجا فقط یک تصویرسازی ذهنی از یک صبح پاک در روستا را خواهید خواند. پس اگر به دنبال یک شرکت به همین نام هستید به اشتباه به اینجا امده اید. صدای یک فوج از گنجشک هایی که روی درخت سپیدار نشسته اند می اید. جیک و جیک. صدا های درهمی که نشان از این است…
-
مهربان دوست
آخر های زمستان بود. همیشه در آن حوالی، در آن نقطه می توانستم او را ببینم. از دور دست ها، از کوه های مقابل. او یک مهربان دوست است. در گذر گاه بود. گویی نگهبانی است که هیچ گاه پست خود را تحویل نخواهد داد. شاخ و برگ هایش داشت برای بهار آماده می شد.…
-
داستان پیرمرد و جوان
داستان پیرمرد و جوان در مورد اتفاقی است که سال ها پیش در خیابان ولیعصر دیدم و تا مدت ها به این فکر می کردم که سرگذشت آن جوان چه خواهد شد؟ پیرمردی بود در حدود ۶۰ تا ۷۰ ساله با ظاهری مرتب. پیراهن چهارخانه ای با آستین های کواتاه به تن داشت. کفش های…