برچسب: داستان کوتاه
-
داستان کوتاه: آدم معمولی
او نه بچه ناف تهران، نه حداقل یکی از شهرهای بزرگ و نه حتی یکی از شهرهای کوچک بود. او یک آدم معمولی از یک روستای پرت و دور از دسترس بود. طبق روال معمول و مرسوم ولایاتِ در تنگنایِ ایران. او چون هزار بچهی قد و نیم قدی که در روستایشان مدرسه نبود باید…
-
داستان کوتاه:خدمت
از همان موقع که رضاشاه لایحه خدمت اجباری نظام وظیفه را در سال 1303 به مجلس شورای ملی فرستاد هر عضو نر این جامعه وقتی اعداد سنهایشان از یک مقداری بالاتر رفت باید بروند و برای وطن خدمت کنند. اگر ورداری از یک پسر، تاریخ ازدواجاش یا چه میدانم تاریخ زادروزش را بپرسی، شاید کمی…
-
داستان کوتاه: اعتراف به یک قتل عمد
در زیر هر چه که هست در شرح وقایعی میگذرد در راستای اعتراف به یک قتل عمد و از این رو باید به این نکته توجه کنید که این اعتراف خارج از همهی خصومتهای شخصی است. او همان طور معقول و با وقار به تماشای دنیای خودش مشغول، کنار در ایستاده بود . در آن…
-
داستان کوتاه:لال
به دنیا آمده بود تا در سکوت فجیع ناکی زندگی کند. نه اینکه نخواهد چیزی بگوید، نه اینکه نخواهد از غم دل، از خشگلی دختر همسایه، از عاشق شدنهای گاهبهگاه جوانی نگوید. حسن، لال بود اما ده برابر بیناتر، صد برابر با ادراکتر و هزاران برابر مهربانتر. کنار در خانه نشسته بود بچههای محل دست…
-
داستان کوتاه:استاد گچ کار
استاد گچ کار هر دیوار به متراژ 12 متر مربع را با چیزی حدود 5 بسته سیگار زر تمام می کرد. هر ماله ای که روی دیوار می کشید تا گچ دیوار را صاف کند یک پُک قایم از سیگار پشت آن بود. هر استانبولی از گچ یک آرزوی محال بود که در کمتر از…
-
داستان کوتاه:کوچه امداد
خیابان، همان خیابان اصلی شهر بود که رودخانه و پلی آهنی از زمان پهلوی اول روی آن ساخته بودند. در منتهای درازی رودخانه کوچه ای قرار داشت با نام کوچه امداد. نام از یک سازمان می امد.
-
داستان کوتاه:کاک احمد
سال، سال نود است، خیابان، خیابان انقلاب است، جای خواب، همان آنجاست که هر کسی از یک گوشه ایران پا شده آمده و او را مهاجر میگویند. کاک احمد یکی از انهاست. احمد، غریب بود، غریب تر از همهی ما. مسن تر از همهی ما، پر حرف تر از همهی ما، احمد یک نفر انسان…
-
داستان کوتاه:اندر احوالات پیران
اندر احوالات پیران، هزاران داستان نهفته و هزاران آشکار است. از انواع دردهای جسمی گرفته تا هر آنچه که بر روح پیران می نشیند. یکی دیدم قدح عشق به دست در راهروی بیمارستان مهر نثار همسن و سالان خود و جماعت می کرد، دیگری دیدم در سکوت و در خود فرو رفته. چون رسم نامعلوم…
-
داستان کوتاه:ایستگاه اتوبوس
در واپسین روزهای سرد پاییزی، زمانی که برگ ها پاییزی بی انکه تو بخواهی در خیابان و کوچه پرواز می کنند، عده ای در یک ایستگاه اتوبوس با قصه های متفاوت کنار هم نشسته اند و خیابان را با چشم هایشان می پایند تا اتوبوس برسد و هر کدام روزی نو را رقم بزنند. چهار…
-
داستان کوتاه: آهوی وحشی
داستان کوتاه: آهوی وحشی برگرفته از آهنگی است به همین نام از فرامرز اصلانی با شعری از جناب حافظ. گیتاری به دست گوشه پیادهرو شلوغ نشسته بود. گیتار را چون نوزاد دلبندش به آغوش کشیده و می خواند که: الا ای آهوی وحشی، کجایی؟ مرا با توست چندی آشنایی، این را می خواند و تارهای…
-
داستان کوتاه:ساحل ماسهای
ساحل ماسهای کنار بندر، در حال هضم کردن گرمای روز است. آفتاب, چنانی نیست که سوزانده شوی و چنان هم نه، که گرمایش را روی پشتت حس نکنی. خورشید پر کشیده و رفته آنطرف دریا نشسته و نیمش را زیر دریا مخفی کرده است. ابرها هم چون برادران خورشید، آن بالا میپایندش که کجا میرود…
-
داستان کوتاه:کارزار عشق
نوشته بودند چون به کارزار عشق افتادی، پای محکم کن و دست از ستون آسمان بگیر. بی درنگ بالا را نگاه کن و عریضه را برای آن بالایی بنویس. روی دیوار نوشته بود عریضه بسیار است و عریضه نویس بسیار تر. آنکه درد دوا کند کجاست؟ روی دیوار نوشته بود و او می خواندشان. سریع…