دسته: داستان کوتاه
-
داستان کوتاه:کارزار عشق
نوشته بودند چون به کارزار عشق افتادی، پای محکم کن و دست از ستون آسمان بگیر. بی درنگ بالا را نگاه کن و عریضه را برای آن بالایی بنویس. روی دیوار نوشته بود عریضه بسیار است و عریضه نویس بسیار تر. آنکه درد دوا کند کجاست؟ روی دیوار نوشته بود و او می خواندشان. سریع…
-
داستان کوتاه:مسافر
اگر از دریچه گوگل با کلید واژه مسافر به اینجا رسیده اید قابل ذکر است که نوشته زیر با عنوان داستان کوتاه:مسافر. تنها و تنها یک داستان کوتاه است از یک سفر هوایی مسافر آن روز هم مسافر است. کف دستان خود را میبیند که هیچ درشان مشخص نیست. به گمانش مادر بود که گفته…
-
داستان کوتاه: سبزی فروش
داستان کوتاه سبزی فروش، حکایت پیرمرد خوش خُلقی است که در کوچه پس کوچه های جنوب شهر تهران سبزی را با لبخند به زندگیها هدیه میداد. پس اگر از دریچه گوگل با کلید واژه سبزی یا سبزی فروش به اینجا رسیده اید، قابل ذکر است که داستان کوتاهی از شرح فروش سبزی در یکی از…
-
امر ذاتی قابل تعلیل نمیباشد
برای بعضی امور بهانه آوردن و عیب جویی کردن، امری است بس باطل. در این باب که یک امر ذاتی قابل تعلیل نمی باشد. چنان که می دانید، مثال واضح آن خوردن و آشامیدن است و در این باب نمی توان اینگونه سخن گفت که چرا آب می خوریم یا چرا غذا میخوریم. در همین…
-
داستان کوتاه: مرد راه
همانطور که در عنوان آمده است در اینجا جز یک داستان کوتاه که ناماش مرد راه است چیز دیگری را نخواهید خواند. و اگر از دریچه گوگل به اینجا رسیده اید به عرض مبارک همی باید برسانم که در اینجا وصفی در باب عوالم کوه رفتن، وعده کردن و جزئیات همراهش را درهم و برهم…
-
داستان کوتاه: پیرمرد بازنشسته
سپیده صبح جوراب هایش را از پشت بخاری بر می داشت. هر شب جوراب ها را خودش داخل حیاط چنگ میزد و می شست. پیرمرد بازنشسته حال و هوای خودش را داشت. سپیده که میشد جوراب ها، به پا شده بود. اُورکُت مرتب و تیره رنگاش را پوشیده بود و رفته بود پی نان. هر…
-
تو با قلب ویرانهی من چه کردی
غزل شاکری بود گویا، میخواند که تو با قلب ویرانهی من چه کردی. افشین یدالهی تازه رخت بر بسته بود از این دنیای ما آدمها. اما شعرش زمزمه میشد وسط کتاب فروشی در خیابان انقلاب. از جفایی گویا سروده بود. از همانها که عاشقی دلسوخته هر چه داشته در پیش کشِ یار گذاشته و آخر…
-
مَش صفا
حکایت مَش صفا حکایت پیرمردی است که رفیق پرندهها بود و موتوری بامرام میدان شهیاد (به قول خود مَشتی صفا). چهار فصل سال موتورش روی دو جک بود. چه برف میامد چه باران مثلِ آتشنشانها همیشه آمادهباش بود. کل سال یه روز هم غیبت نداشت. همیشه خدا آنجا بود. سرما و گرما هم سرش نمیشد.…
-
جانبخشی به اشیاء۲
دوست عزیزی که از گوگل به اینجا رسیدهاید، این نوشته در دو بخش انتشار یافته و شما به قسمت دوم آن که جانبخشی به اشیاء۲ باشد رسیده اید. برای خواندن بخش اول همین انشاء به اینجا بروید. جانبخشی به اشیاء۲ فروشنده دورهگرد تابستانها به روستا میآمد و پارچه و زیور آلات و هر آنچه زنها…
-
پیاز رحمت الله
اگر میدانستم در برههای از زمان رکورد موز و گوجه را پشت سر خواهی گذاشت و به آستانه ۱۶ هزار تومان هم خواهی رسید مطمئنا نام تو را از همان روز اول پیاز رحمت الله می خواندم. آه ای پیاز مهربان، میدانم که آنها تو را به دسته میوهها راه ندادند و تو را ترد…
-
سیلاب
بارید و غرش کرد. خشمگین و دیوانه وار گریست تا که سیلاب به دل ما زد. خوبی تمام سیلابهای عالم این است که لحظهای بیاد بیاوری آنچه را که از یاد بردهای. مرگ آب روی آب میغلطد و پایین دست را نشانه گرفته است. آنطرف رودخانه دخترکی دست در دست پدر, نگاه خیرهاش را بسته…
-
قبیله نیایشگر
وقتی که دستهایشان رو به آسمان هاست یعنی دعا میکنند. نمی دانم برای چه؟ اما همهی این قبیله همیشه در حال دعا هستند. قبیله نیایشگر. قبیله درختها. هرگاه در گوشه ای از دشت گذر کردم غبطه خوردم بر این جماعت. در سکوت، پر از صدا هستند. در تنهایی، استوار اند. اینها جماعت نیایشگر…