به دنیا آمده بود تا در سکوت فجیع ناکی زندگی کند. نه اینکه نخواهد چیزی بگوید، نه اینکه نخواهد از غم دل، از خشگلی دختر همسایه، از عاشق شدنهای گاهبهگاه جوانی نگوید. حسن، لال بود اما ده برابر بیناتر، صد برابر با ادراکتر و هزاران برابر مهربانتر.
کنار در خانه نشسته بود بچههای محل دست در دست مادرانشان میرفتند تا برای مدرسه رفتن در بهداشت چکآپ شوند. مجید بوالحسنی بزور مادرش کشیده میشد گاهی آرام و رام بود و گاهی بزور. قاسم نیکبخت، خوشحال بود که میرود یک محله دیگر از شهر را ببیند. غلام ساروجی وسط کوچه داد میکشید که ننه من آمپول نمیزنم و هر چه ننهاش میگفت: خیرندیده آمپول ندارد و فقط میخواهند ببیند چشمانت ضعیف است یا نه، جلو نمیآمد و فرار کرده بود با یک لنگ دمپایی سر کوچه که نرود بهداشت تا چکاش کنند.
اما حسن با ان چشمان نافذاش کنار در، روی دو زانو نشسته بود با شلوار خاکی و پیراهن یقه بسته ایی به مثال مردان دیپلمات. میدانست که او به مدرسه ایی که مجید و قاسم و غلام میروند نخواهد رفت. او تنها یک برچسب داشت و آن لالی بود. قاسم نیکبخت که رفیق جینگ و صمیمی حسن بود این را خوب میدانست که دیگر، اول پاییز که بیاید از صبح تا ظهر حسن را نخواهد دید.
مادر قاسم در گوشی به او میگفت: مادر جان میروی مدرسه و آنجا پر است از بچه، یک دوست دیگر پیدا می کنی. اما قاسم رفیق روز تنگی بود. رفیق الکیای نبود که با یک در گوشی مادرش بیخیال بامرامترین رفیق عمرش شود.
نگاه مادر کرد. نگاه حسن کرد که دم در خانهشان نشسته بود. دست مادر را ول کرد. رفت. یعنی نرفت. پرواز کرد. حسن را طوری بغل کرد که هر کسی میخواست معشوقهاش یا چه میدانم هر چیزی که خیلی دوستاش دارد آنطوری بغلاش کند.
نگاه هم میکردند. حسن تاب نیاورد. بغزش پُکید، دلاش خوش شد که یکی هست توی این دنیای نالوتی که هنوز هم مرام سر اش میشود. با نگاهشان حرف میزدند. حسن لال بود اما چشماناش یک دنیا حرف داشتند.
شاید درست در همان موقع که غلام و مجید بیخیال از کنار اش میگذشتند، به این فکر میکرده که هی روزگار ، این آدمیزاد اصلا وفا ندارد. این همه وسط کوچه بازی کردیم، حالا کجا میروند بی من. شاید دلاش خواسته برود، بشیند کنار رودخانه پایین شهر، همانجا که بید مجنونی شاخه هایاش سر کشیدهاند داخل هم. همانجا که هیچ کس نمیبیندت جز ایزد. و سیر دل هقهق گریه کند که چرا همه می توانند فریاد بکشند و او نمیتواند.
همیشه، یک گوشه دلاش خدا بود. همان بود که آراماش میکرد. آن موقع که مجید با افاده خاصی دست مادرشاش را گرفته بود تا بروند بهداشت. آن موقع که فکر میکرد کسی در دنیا دوست داراش نیست.
یک چیزی گوشه دلاش گرم بود.
مادر اش همیشه به او گفته بود هیچ کس دستات را در این دنیا نمیگیرد، اولی خدا و دومی خودتی. از سر همین موضوع همیشه وقتی بچههای کوچه از سر ناعقلی و لودگی مسخرهاش میکردند. می دانست که خدا هست. غمباد میشد. اما در خلوتاش خدا را یاد میکرد و همین بود که آرام میگرفت.
حسن لالی بود که قاسم حرفهای او را از چشماناش می خواند یعنی همهی محل به حرف نیامده بود میدانستند چه می خواهد. یک طوری نگاهت میکرد که می دانستی چه میخواهد بگوید. نمیدانم چطور بود چگونه بود اما بود.
همه بچهها یکی یکی میرفتند مدرسه، شهید رجایی بود به گمانم. اما حسن به آنجا نیامد یعنی نگذاشتند که بیاید. اولاش رفت داخل بستنی فروشی، آنجا میزها را دستمال میکشید. کف مغازه را تمیز میکرد. ظرف های باقیمانده از قنادی را میشست و آخر شب خسته میآمد خانه.
بعد ترها که پاییز شد و بستنی از آب و تاب افتاده بود فرستادنش پی استاد جوشکار در و پنجره ساز. اما از آنجا که استاد جوشکار از آن دست آدم های بی اعصاب بود تاب و توان داشتن شاگردی لال را به خود ندید و عذر حسن را خواست.
سر آخر فرستادندش پیش پیرمرد نجاری که از خلق و خو فرزند خَلف بنی آدم بود. سراش به کار و بار خود بود و از بچه جماعت بیزار. نمی دانم چه شد و چه در سر استاد گذشت اما حسن را به عنوان شاگرد قبول کرد و این شد که بعد ترها از این انتخاب پشیمان نشد.
اما قصه استاد نجار یا درودگر، که بعد ها این لغت درودگر را در هنرستان فنی فهمیدم که به معنای همان نجار است و رشتهای بنام درودگری نیز وجود دارد.
استاد، پیر و قد کوتاه، ساکت با دستان پینه بسته، که بارزترین ویژگی او بیآزاری و کاری به کار کسی نداشتن بود. دُکان و خانهاش یکی بود. یک درب کشویی بزرگ که کنارش یک مغازه کوچک بود که پشت ویترین کوچک آن نقشتراشیده شده هایی از حیوانات، سردیسها و چند نمونه خوش ساخت از میز و صندلی بود.
استاد متفاوت از اهالی صنف نجاران بود. غیر از ساخت در و پنجره، میز و صندلی، در ریزه کاری هایی چون منبت کاری نیز استاد بیبدیلی بود که نظیراش در آن منطقه یافت نمیشد. ساعتها مینشست در مغازهاش و مشغول تراشیدن تکه چوبی میشد. سر آخر چیزی از آن در میاورد که دهان آدمیزاد هاج و واج میماند.
خانه مشتمل بود از یک راه پله چوبی که از تهه مغازه مار پیچ میرفت به سمت طبقه بالا. کارگاه استاد جای بسیار بزرگی بود که در جلوی آن درب کشویی و مغازه بود و بعد از آن در میتوانستی آن راهپله چوبی را ببینی که ورودی خانه بود. در پشت کارگاه حیاطی بود که تنها یک درخت گردو در آن کاشته شده و به غیر آن یک درخت، یک جاجیم کنار تنه درخت و یک میز که روی آن قلم و دوات بود نیز وجود داشت.
حسن رفت پیش استاد و همانجا شد خانه اول و آخرش. چوب شد رفیق شفیق حسن و هر آنچه را که نمیتوانست بر زبان بیاورد میساخت و به نمایش میگذاشت. سالهای سال گذشت و حالا حسن خود استادی است در کار نجاری و منبت. همان میز وقلم و دوات که گفتم نیز بابیس شد تا استاد نجار حسن را سواد دار هم بکند.
وقتی که پای میز می نشست تا شاید شعری از شیخ اجل، سعدی شیراز، یا بیتی از حضرت خیام یا غزلی از جناب حافظ بر چهره ورق خطاطی کند، حسن را کنار دست خود گذاشت و حسن که تشنه آموختن بود، حروف را تک به تک آموخت و شد از آنها که گلستان و بوستان نشانه شد برای آنها.
مجید بوالحسنی حالا راننده تاکسی است لال نیست و به مدرسه رفته است و هیچ به یاد ندارد که آنروز که به مدرسه می رفته می خندیده به حسن.
ممد مغازه کبوتر فروشی دارد و از کفتر بازهای سرشناس شهر است لال نیست اما تا به حال فکر نمی کنم حتی تکه شعری از شیخ اجل را به زبان آورده باشد.
قاسم اما به مدرسه رفت و آنجا نیز شکوفا شد. اما رفاقتاش با حسن پا برجا ماند. قاسم مهندس است و این روزها کنار دست رفیق لال خود می نشیند و حظ می کند از اینکه رفیقی چنین هنرمند دارد.
هرگاه که از کنار در کارگاه نجاری می گذرم به یاد می آورم که اگر حسن را به مدرسه راه ندادند. اگر جماعت با او بی مهری کردند. خدا چگونه دری که از حکمت بسته بود چگونه در رحمت برای او گشود و یاد این بیت از شیخ اجل می افتم که میفرمود:
خدای ار به حکمت ببندد دری,
گشاید به فضل و کرم دیگری
دیدگاهتان را بنویسید