نم باران کف پیادهروها را خیس کرده است. رفته است زیر بالکن سینما نشسته. موهای ژولیده و تن خسته ای دارد. ماشینی رد می شود که از داخلش صدایی میآید که میگوید: یه روز خوب میاد.
گونی سفید بزرگی به دست دارد. همانجا نشسته است. گذر رهگذران را میبیند. ده سالش است. نامش جلال و این روزها پیشه اش شده ضایعات جمع کردن.

هم سن و سال های جلال این روزها در مدرسه نقاشی می کشند. شعر می خوانند و برای پدر و مادرهاشان ناز می کنند.
یکی رد میشود زیر لب چند آب کشید و نکشیده نثار مملکت می کند. آن یکی با دوستش رد می شود و می گوید: اینها همه باند و باند بازیاند. همین بچه درآمدش از من بیشتر است.
جلال دستانش سیاهاند. پیرهن سپیدی به تن دارد که سپیدی اش زیر چرک و سیاهی گم شده. شلوارش اندازه اش نیست. کمی شلوارش کوتاه است. ساق های نازک پایش معلوم اند. سیاه و سرما زده. کتونی های کهنه ای به پا دارد از همان ها که پسرک در فیلم بچه های آسمان به پا داشت. کتونیها هم سیاه و چرک گرفته اند.
تکیه داده به دیوار سرد. چشماناش قهوهای اند. کاپشن بلندی به تن دارد. تنِ نحیفش میان کاپشن گم شده است.
جلال خسته است. نگاه اش به گونی نیمه پرش است. سطل بعدی صد متر آنورتر است. بلند میشود. گونی اش را به کول می گیرد و میان شلوغی پیاده رو محو میشود.
جلال میرود. گوشه پیادهرو اما، اما یاد جلال میماند. هزاران چون جلال در شهر می ایند و میروند.
صبح آن روز از خدا شاکی بودم. خشت، خشت، دیوار گلایه ام را روی هم می چیدم تا به آسمان برسد. بلند شدم زدم به خیابان تا اینکه جلال را دیدم.
داخل خیابان پشت سرش بودم. قدش به سطل های آشغال نمی رسید. با زحمت خودش را به بالای سطل میرساند. گونی سپید چرک گرفته اش روی شانهاش بود. از پشت، یک گونی متحرک میدیدی.
جلال برایم نشانه خدا بود. با دیدن او ناشکریام را بیاد آوردم. دلم به درد آمد. وقتی جلال خسته شد. وقتی باران گرفت. وقتی پیاده رو در ازدحام انسان ها پر میشد. جلال دغدعه اش گونی خالیاش بود.
زیر بالکن سینما بود. کنارش گونی اش و نگاه مظلومانه ی او. نامش را پرسیدم. گفت جلال. چشم هایش میان چهره ای چرک آلود باز هم درخشش خاصی داشتند. گفت: باران خوب نیست خیس که میشوی. لباس هایت که اب میخوردن. گونی که که سنگین میشود خوب نیست. و من سر تکان میدادم و حرفی میان گلویم گیر کرده بود.
ماشینی رد میشد صدای رپری از درونش میآمد که می خواند: یه روز خوب میاد.
جلال خسته بود. هم روحش، هم جسمش. گفت سطل ها چرا چرخ دارند که سُر می خورند. و من به این فکر میکردم که ناشکرترین موجود روی زمین هستم.
گفتم دلت چه می خواهد: گفت گونی ام زودتر پر شود. دغدغهاش از جنس مردهای بزرگ بود نه یک بچه ده ساله.
پرسیدم چند ساله هستی جلال؟ آرام گفت ده. ده
ده از گوشم وارد شد و دیگر بیرون نرفت. ده
خیالم پر کشید به ده سالگی بچه های شمال همین شهر.
شمال همین شهر بچههای ده ساله چه کار می کنند. دلشان بستنی می خواهد با شکلات زیاد. اما جلال دلش فقط یک گونی پر.
جلال بلند شد میان پیاده رو زیر باران میان جماعت محو شد و دلم خواست تا یه روز خوب بیاد…
دیدگاهتان را بنویسید