گربه هر روز میامد یک گوشهای از تراس، پشت آن خرتوپرتها دراز میکشید که یعنی کمین بکند برای کبوترها و گنجشکها.
صبح وقتی صبحانه را میزنم به بدن، خب یک کَمکی هم نان خشک اضافه میماند. نه اینکه مثلا ما خیلی فردین باشیم یا برای حقوق حیوانات ارزش قائل بشویم، نه! از این حرفها خیلی نفهمتر هستیم.
فقط از سر اینکه تکیدن سفره در تراس خیلی راحتتراز پاک کردنش در خانه است، همین.

خلاصه که هر روز این خانم گربه، میگویم خانم، چون فرزندان گرامشان در طبقه پایین اقامت دارند و میومیوهاشان سرصبح و نیمه شب به گوشم میآید، آقایشان هم که ولشان کرده و رفته نمیدانم کدام گوری، گور به گور شده است پی عیاشی و این زبان بستهها شدهاند وبال گردن این طفلک خانم گربه.
اما این خانم گربه که در بالا با لفظ طفلک آن را خواندم هر روز کمین میکند برای گرفتن پرندهها.
یک روز وقتی داشتم میرفتم سرکار به این فکر کردم که من از قصد این گربه خبر دارم، از طرف دیگر هم میدانم که این پرندهها از آن گربه مظلومتر به نظر میرسند.
خب یکهو دلم خواست فردین بشوم و گربه را تار کنم و به پرندهها کمک کنم که مثلا من هوایشان را دارم. مثلا به حق مظلوم توجه کرده باشم.
نمیدانم چرا به نظرم خانم گربه ظالم امد و حضرات پرندگان مظلوم. بعد گفتم که، خب از کجا به این نتیجه رسیدی مردک؟
شاید برعکس باشد. بعد رفتم سراغ فلسفه شکار و محیط زیست و از این دست قصهها. که شکارچی به ذاته در وجودش شکار کردن را دارد و این یک امر غریزی است و اگر غیر این میبود تعادلی در طبیعت برقرار نمیشد. مگر نه اینکه در یک کشوری به گمانم استرالیا، با آوردن یک خرگوش نظم اکوسیستم را به هم ریختند و آخر سر هم فهمیدند که گِره به دندانهای گرگ محترم باز میشود. به اینصورت که وقتی زاد و ولد خرگوشها زیاد گردید، دیدند طبیعت رو به فنا رفتن است. این شد که آقا گرگه را آوردند تا این جماعت خر گوش را بخورد و آخر سر هم تعادل برقرار شد.

خب جا دارد که بگویم این داستان آقا گرگه حداقل در استرالیا نبوده است چرا که در آنجا برای کنترل جمعیت خرگوشها از آزاد سازی ویروسها وهمچنین یک حصار بلندبالا استفاده میکنند که این روزها به حصار ایالتی معروف است. که در اینجا می توانید با جزِئیات بخوانید.
یک آن، به ذهنم آمد که همهی آدماها مدام در حال عوض کردن نقش شکار و شکارچی هستند و اصلا این دنیای ما هم پر از همین داستان شکار است.
دلم میخواست به پرندهها کمک کنم اما نکردم. فکر کردم با این کار تعادل جامعهشان را بهم خواهم زد. با خود در این افکار بودم که رفتم در قیاس ظالم و مظلوم با رسم شکل در پس ذهنم که، دیدم چه بس نشستهای که به محل کار رفتن دیر شده است.
خلاصه چه دردسر بدهم بیخیال حق ظالم و مظلوم شدم و دوان دوان رفتم به سوی کار، که آدمی وقتی لَنگ لقمهای نان باشد، از این خیالات باطل نمیکند و اصلا یک به من چه از آنها که حضرات مسوولین مملکتی خوب بلدند را گفتم و روان شدم و به خیل عظیم گرسنگان عالم پیوستم.
حالا حس آدمی را دارم که به مظلومی کمک نکرده!
سخت است وسط شک و تردید بودن نه؟
دیدگاهتان را بنویسید