مرد از هواپیما پیاده شد، باد خشن و گرمی پوستش را آزار داد، سی سال پیش که می رفت، از مهرآباد رفته بود و حالا از فرودگاهی در دل صحرا، پا روی خاک ایران می گذاشت.
سوار تاکسی شد، نه خانه پدری بود و نه فامیلی،
رفت هتل،
هتل لاله کنار بلوار کشاورز. می خواست وسط شهر باشد، جایی که کمی دار و درخت داشته باشد
هفته اول به هر جا، سر میزد، مدرسه قدیم، محله قدیم، بازار و خیابان ها را بازدید می کرد.
بیست و یک ساله بود که رفت و حالا پنجاه و چهار ساله است.
پدر دیگر نبود، مادر نیز هم. خواهر و برادری هم نداشت. دوستی نداشت. نتوانست با آدم ها حرف بزند.
هی رفت جلو، تا چیزی بگوید با کسی، اما نمی شد. در خیابان، در کوچه، فقط نگاه می کرد
راننده های تاکسی، هم کلام خوبی بودند اما از حرف های آنها سر در نمی آورد یا سر آخر سرزنش می شد که خارج را ول کرده و آمده است ایران را ببیند.
حرف های آنها را نمی فهمید و آخر سر هم نفهمید
داخل پارک لاله قدم میزد و از دیدن درخت های چنار لذت می برد، سایه دلنشین چنار، گویی سایه ی پدر باشد، گویی مروت مادر باشد
شب ها به هتل بازمی گشت و از پنجره هتل به شهر غبار گرفته نگاه می کرد
در وطن خویش احساس غریبه بودن کرد.
تمام بازار تهران را بالا و پایین رفت، زیر کنگره های بازار قدم زد و در شلوغی بازار حل شد
تا می توانست چای می خورد. به مسجد ها می رفت و کنار حوض و فواره ها می نشست، سال ها بود خدا را در مسجد یاد نکرده بود، زیر لب، با ناپیداترین و پیداترین، حرف می زد و به فواره های آب نگاه می کرد که خنکا می بخشید
با بچه های فروشنده هم کلام میشد، به التماس، برای خرید یک آدامس یا جوراب پاسخ منفی میداد و در دل ویران میشد که بچه ها را اینگونه میدید
درخت چناری در مسجدی دید که میخی با بی رحمی بر پهلوی آن کوبیده بودند و کیسه ای برای نایلن های جای کفش از آن آویزان کرده بودند
دل نازک شده بود، برای همه دل می سوزاند
باز به محله قدیم رفت. پرسان پرسان دوست صمیمی دوران مدرسه اش را پیدا کرد.
به خانه شان دعوت شد. دور یک سفره نشستند و نان خوردند. خاطره گفتند و خندیدند
دو روز در کنار هم بودند، حرف ها تمام شد. به دوست قدیمی اش نگاه کرد و دید،
دید که هیچ برای گفتن ندارد، حرف ها تمام شده بود، نگاه ها سیر شده بود
دوست قدیمی سر کار رفت او نیز دوباره به خیابان ها رفت
به هتل بازگشت
روی مبل کنار اتاق نشست و به پرده های روشن اتاق نگاه کرد
سکوت بود و سکوت، مثل خانه اش در پانزده هزار کلیومتر آنورتر.
او اینجا هم غریب بود.
پنجره را باز کرد. صدای بوق های ممتدی می آمد و چراغ های فراوانی که سوسو نمی زدند و همواره روشن بودند.
پله های هواپیما را دوباره بالا رفت و به پشت سرش نگاه نکرد
باد گرم نمکزار ها پوست خیلی آفتاب ندیده اش را رنجاند.
بچه ای جلوی پایش، کوله پشتی ای داشت که عکس کره زمین روی آن بود
به کره ی گرد نگاه کرد
در منتهای زمین به دنبال موطنی گشت
به دنبال دلی خوش
پسر بچه، زمین بر دوش، از روشنی روز، پله های هواپیما را بالا رفت و از دل روشنی به تاریکی رفت
و او پشت سر را نگاه نکرد و داخل تاریکی شد و با خود فکر می کرد که:
نا امیدی حاصل بی عملی است
دیدگاهتان را بنویسید