صدای رادیو بلند شده است که میگوید به سلابت ایران جوان، گاهی صدای بلندگوی ایستگاه مترو بلند میشود که اقای عادل به گمان همتی به اتاق کنترل فرا خوانده میشود و بعدش اعلام میکند که ایستگاه امام خمینی. صدای سوت کشیدن چرخهای قطار روی ریل به گوش میرسد و از لاین مقابل از جا کنده میشود. نور هر واگن پنجره پنجره میشود و با سرعت گرفتن قطار به طیف رنگین کمان میماند مرد جوانی عصا به دست از روبرویم رد میشود و در هر گام چیزی را زیر لب زمزه میکند. صدای هندزفری پسرک بغل دستیام هم به گوش میرسد. به گمان آهنگ راکی باشد که صدای تارهای گیتارش خیلی خشن هستند. آنطرف سالار عقیلی از ایران جوان میخواند و این طرف ماجرا دوست کنار دستیام آهنگ راکی گوش میدهد از آنطرف دنیا. صدای قطار لوله میشود در سالن و صدای ترمزهایش گوش را مینوازد. جیغ میکشد و میایستد. پسرک که آدامس تریدنت میفروشد روی خارجی بودنش مکث بیشتری میکند. آدامس تریدنت خ….ارجی پیرمردی با حوصله لبه سکو پشت خط زرد ایستاده و به روبرو خیره شده است، چانه کشیدهاش را جلو داده و گویی چشمش دنبال دخترکی است که انطرف خط است و مانتو جلو باز پوشیده است. با گردن تا انتهای سالن دنبالش میکند. یعنی هر مردی اینور لاین ایستاده است به یک نگاه هم که شده او را دید زده است. اما پیرمرد تا آخرین لحظهای که میپیچد توی خروجی با نگاه بدرقهاش میکند. سالار عقیلی به انتهای ترانهاش رسیده است و صدایش توی سالن پر حجمه ایستگاه موج برمیدارد و لای شلوغی گم میشود. سوار میشویم صدای بیییییب در مترو شنیده میشود. ساعت حوالی ده صبح است. آقایون خانوما، جنس و کیفیت و دست بزن، اگر ارزش داره بعدا ببر. اگر پول نقدم همراهت نیست دستگاه کارت خوان موجود است. کمربند میفروشد، لباس آبی به تن دارد و از دید منی که کف سالن نشسته ام و به در تکیه داده ام خیلی بلند قامتتر از حد معمول به نظر میرسد. ایستگاه حسنآباد در که باز میشود پوستر تبلیغاتی میبینم که رویش نوشته شده است. متروی تهران یکی از تمیزترین متروهای جهان است. در حفظ و نگهداری ان کوشا باشیم. پسرکی دستمال کاغذیاش را توی قطار میاندازد و پیاده میشود. دوباره بیییییب و در بسته میشود. صدای تلو تلو خوردن قطار روی ریل به گوش میرسد. پیرمرد عصا به دستی روی صندلی آبی قطار نشسته است و زل زده به من که روی زمین نشستهام. با نگاه و خندهای بر لبانم نگاهش میکنم. اما هیچ ریاکشنی دیده نمیشود. همانطور سرد و بی روح نگاهم میکند. گویی در یک جای دیگری باشد اما نگاهش روی من مثل لوله ژ۳ قفل شده است و از داخل مگسک چشمهای من را نشانه رفته است. نمیدانم تا حالا شما هم اینجوری شدهاید یا نه. شخصی در جایی به شما زل میزند اما وقتی برمیگردید و او را نگاه میکنید کماکان به شما خیره میماند و سر اخر این شما هستید که از رو میروید و نگاهتان را سرگرم جای دیگری میکنید. ایستگاهها پشت سر هم طی میشوند و مردم هر کدام در فکری هستند. بنظر یکی خوشحال و دیگری ناراحت، یکی پر تنش و دیگری آرام. زندگی است دیگر
اسیتگاه نواب صفوی
دختر جوانی با پسری داخل میشوند. معلوم است بیرون حسابی سردشان شده است. در کنج عشاق جای میگیرند. به هیچ جای سالن نگاه نمیکنند. خیره به یکدیگراند. حالم بهتر میشود از دیدن دو کبوتر یا شاید غو یا شاید انسان عاشق.
یادم است روزهای اولی که به تهران آمده بودم، سرگرمی اخر هفتههایم این بود که بروم و در مترو آدمها را ببینم و بعد از نشستن در یک گوشهای، هی چهرههای آنها را در ذهنم وصف کنم. باور کنید لذتی که این کار به من میداد از اسکی در پیست توچال هم بیشتر بود. اما مدتی است که عافل شدهام. اگر یک بار به مترو رفتید تست کنید. یک کارکتر را انتخاب کنید و او را به ذهنتان بسپارید و بعدا روی کاغذ وصفش کنید. جایی خوانده بودم که اگر از ذهنتان کار بکشید در پیری کمتر دچار فراموشی میشوید. دوستی میگفت از دیدن آدمها حوصلهام سر میرود. توصیهام به همان دوست این بود که چهرهها را به خاطر بسپار و بعدا سعی بر وصف آنها کن. پس اگر نمیخواهی حوصلهات در مترو سر برود یا اگر حال کتاب خواندن یا ور رفتن با گوشیات را نداری
دیدگاهتان را بنویسید