در ترافیک نیمه سنگین اتوبان همت گیر افتاده بودیم. ماشینها خرامان خرامان در لاینهای نه چندان مرتب به سوی جلو در حرکت بودند.
رفیق شفیق ما که در کنار دستم نشسته بود و چه بسا از ترافیک کاملا عاجز بود، چنان آههای عمیقی از عمق وجودش میکشید که بر آن شدم که سر صحبت را با او باز کنم. با این شروع کردم که:
برادر، گویا خیلی عاجزی از ترافیک
من به همین دنده یک رفتن هم راضی ام
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و شروع کرد به گفتن داستانی:
تعریف میکرد که روزی مردی نزد شیخی میرود و به حالت زاری برای شیخ داستانش را روایت میکند که: یا شیخ زنی دارم که به خانه و کاشانه مان مدام عیب و ایراد میگیرد و بر هیچ راضی نیست.
یا شیخ چاره کار نمیدانم، مرا پندی ده
شیخ چانه پر ریش و پشماش را میخاراند و چشمهایش در چشمدانیاش بیش از پیش فرو میرود و زبان باز میکند که:
مرغ و خروس و الاغت را به اندرون ببر و همانجا در کنار خود حفظ کن، نه در طویله
مرد نیز چنین میکند.
بعد از مدتی به پیش شیخ باز میگردد و قصه همی میگوید که زندگی بر ما بسیار سخت شده و خانه جای زندگی نیست.
شیخ به چشمان به عجز آمده مرد نگاه میکند و پاسخ میدهد که:
برو و الاغت را در طویله نگهداری کن
مرد پند شیخ عملی میکند و دگر روز باز میگردد که یا شیخ خروس و مرغ آسایش را از من و زن و فرزندم گرفتهاند، چه کنم؟
شیخ همی پند میدهد که مرغ و خروس را دوباره در جای خود بازگردان
مرد پند شیخ به دل و جان انجام دهد و دگر روز نزد شیخ بازمیگردد که یا شیخ
ایوال الله
زنم به وضع موجود راضی است و دیگر هوای بالاشهر ندارد
دوست گرام ما اینگونه برای من جا انداخت که بر سر ملت ما چنان آورده اند که به کمترین راضی شوند و الحق و الانصاف که راست میگفت
به یاد دارم که در سفری به قاره سبز دوستی در آنجا داشتیم از همان موطن سبز که وقتی در جاده، هفت، هشتا ماشین را در لاین رو بروی خود دید به ما میگفت که چه ترافیک سنگینی و ما قیافه هامان هاج و واج میماند که:
عمو اگه به این میگی ترافیک سنگین به اونوقت به ترافیک سنگین چی میگید
حالا حکایت ما و رفیق ما و هموطنان جان، شاید به مثال همین شیخ شباهتهایی داشته باشد، خدا عالم است
دیدگاهتان را بنویسید