قامت راست کرد. تمام آنچه که بود و هنوزم هست را به نگاهی گذراند
قامت راست کرد. سنگ سنگین و ستبر وجود را بر گردهاش نهاده و رفت.
قامت راست کرد. نگاه خیره و مایوس آنان را به هیچ انگاشت و راه گرفت
قامت راست کرد. سبز شد و از نو بسآن غنچه گلی در زیر برف رویید
او رفت
با خود برد
همه آنچه که سوهانی بود برای تراشیدن امیدهای زندگیاش.
ساز میزد. دنیا را همیشه جای خوبی میدانست. سیل آمد گفت آدمی را میشوید. زلزله آمد گفت انسان را تکان میدهد تا توهمهایش را بریزد. طوفان شد. پنجره خانه شکست گفت دل آدمی نشکند.
ایستاد. امید داشت و با امید خیلی کارها کرد. دست خالی بود. اما سینه اش سنگین از امید.
میگفت آدمی چونان که برنامهای برای زندگی داشته باشد و برنامههایش به خوبی پیش نرود. مایوس خواهد شد. اما اگر برای زندگی بی هیچ برنامهای پیش رفتی، هر چه آمد سلامش میکنی و شوکه نمیشوی.
هر چه در پیشم از آن زلف پریش آید خوش آید
من دلی درویش دارم هر چه پیش آید خوش آید
گفمتم اش آدمی بی برنامه که نمیشود.
نگاهش را بالا انداخت و گفت
آسمان همیشه ابری نمیماند. روزی خواهد رسید که باریدن میگیرد. دگر روز، نور طلایی رنگ خورشید صفای وجودت میشود.
او رفت. ما ماندهایم و روزهای پر از ناله آدمیان…
دیدگاهتان را بنویسید