گویی دنیا، جایی کمین کرده است تا تمام ناملایمات خود را یکهو روی سرم خراب کند.
صبحهای زود، وقتی مردم در ایستگاه اتوبوس نشستهاند و یا از پلههای مترو پایین میروند،
من اما، سوار دوچرخهای رو به سوی محل کارم، باد زیر غبغبم میزند که هیچ کدام از مصیبتهای به انتظار نشستن اتوبوس و مترو را ندارم.
چند وقتی است که زانوهایم درد میکند. طوری که نمیتوانم سوار دوچرخه بشوم. اینجاست که میگویم دنیا کمین کرده تا نیش بزند.
من از تمام کارهای دنیا، همین یک دوچرخه سواری التیام بود برایم. آن را هم که امروز مُهر خلاص روی پیشانی اش زدند.
امروز دکتر با تجربه، وقتی دست به زانوهایم زد، با یک فشار متوجهم کرد که اگر دوست داری ۱۰ سال دیگر، روی پای خودت راه بروی، باید دوچرخهات را کنار بگذاری.
آدم یک جاهایی از زندگی، دلش میخواهد سخت و سنگین باشد. خود را سفت بگیرد. من اما نتوانستم، نتوانستم وقتی دکتر گفت دوچرخهات را کنار بگذار، هیچ نگویم.
خواستم بگویم دکتر جان، من وقتی میان خیابانهای شلوغ شهر رکاب میزنم، وقتی از زیر درختان چنار سایه انداز رد میشوم، وقتی باد، پوست صورتم را قلقلک میدهد احساس آزادی میکنم.
حالا، کجا بجویم آزادیام را؟
اما نگفتم، هیچ نگفتم، سرم را پایین انداختم، نگاه به دکتر کردم، تشکر کردم و رفتم،
دلم آشوب بود، خراب بود، غمگین بود.
حالا که گوشه انباری به دوچرخهام نگاه میکنم، گویی دارم از میان سایه روشنهای خیابان رد میشوم، گویی باد روی پوستم میرقصد.
حالا که در پارکینگ، در گوشه انباری میبینمش، به یاد این میافتم که آدم همواره رنجهایش در جلوی نظرش رژه میروند. حال باید او را کنار انباری تنها بگذارم و کنار ایستگاه اتوبوس به دوچرخه سوارانی نگاه کنم که در عالم خود هستند، رکاب میزنند، عرق میریزند و دلهره ترافیک ندارند و با خیال راحت به دنیا فکر میکنند، به پادکستهای در گوششان.
دنیا یک روز هم که شده زهرش را میریزد، گویی جهان مدام به دنبال انتقام باشد و این ما هستیم که با مواجهه با غمهایمان، یا دوام میاوریم و یا، یا نمیدانم چارهای جز مواجهه داریم یا نه؟
دلم برای دو چرخ، دو زانو و نفسهای به شماره افتاده ام تنگ خواهد شد.
تیر ۱۴۰۱
دیدگاهتان را بنویسید