رفته چهارراه ولیعصر. دور تئاتر شهر می چرخرد. تا میدان انقلاب لابلای مردم راه میرود. از بام تهران شهر را می بیند و به این فکر می کند که دلتنگی وطن یعنی چه؟
نشسته است آن بالای شهر. چراغ ها که سوسو میزنند دلش قنج می رود برای وطن. زیر لب دارد با خود می گوید آخر مرد مومن تو که دوست داری اینجا را چرا؟ ندای درونش می گوید: چی دارد آخر اینجا. مگر کم بدبختی دیدی. مگر یادت نیست همین شهر بود که تنهایت گذاشت.
فردا ساعت ۳ صبح پرواز دارد. همه چیز را آماده کرده است. ماهها است در مورد آلمان خوانده است. وسایلش را جم کرده. داخل اتاق قدم میزند. آب گُل روی تاقچه را عوض می کند و با خودش حرف می زند که: کدام آدم عاقلی برای خودش یک شاخه گل رز سرخ میخرد. دلش می خواست گل رز را به او میداد. اما او دیگر نیست.
ساعت ۱۰ شده است. اشتهای هیچ چیز ندارد. پرواز ساعت ۳.۱۰ دقیقه صبح است. جلو آینه ایستاده است. زل زده به چشمهایش. موهای سپیدش مدام جلو چشمش رژه می روند. کمر قوز کرده اش.
دست می کند در جیبش. آن گوشه همیشه آیکن اسنپ است. فقط وقتی با او بود اسنپ میگرفت. دلاش نیامد اسنپ بگیرد. تپ سی را باز کرد و تایپ کرد فرودگاه امام. روی صفحه بیابان های جنوب تهران علامت گذاری شد و زیرش نوشته شد حسن آباد.
قیمت: ۴۸ هزار تومان. خودرو: ال ۹۰ سفید. درب ها را می بیندد و کلید ها را به همسایه میسپارد و میرود دم در، خودرو ال ۹۰ سفید رنگ را سوار میشود. پنج دقیقه طول می کشد تا برسد. سوار می شود.
آقا شرمنده من بنزین ندارم تا فرودگاه نمیبرتم. این اطراف کجا پمپ بنزین هست. می گوید: دماوند و راننده میگوید: اقا من بلد نیستم خودت بهم بگو کجا برم.
تو خیابان گلشن دوست ذوجی دعوایشان شده. مرد داد می کشد بخدا رفتی دیگه رفتی. زن که تند تند از مرد دور می شود فریاد می کشد که مردک بی بندو بار. راننده اما لبخند میزند و میگوید: زندگی برامون ساختند.
ارام زیر لب می گویم این یکی را دیگر خودمان میسازیم.
بنزین میزند و با این جمله شروع میکند که پروازتان ساعت چند است؟ ۳.۱۰ دقیقه. اوووه، فکر نمی کنید خیلی زود به فرودگاه می روید؟ نه، به ایران اطمینان ندارم. درسته ولی دیگر اینقدر ها هم. رشته کلاماش را میبرم و ادامه میدهم آره وقتی که شما مسافر فرودگاه میزنید و بنزین ندارید باید اطمینان نکنم.
ورودی گیت اولیه فرودگاه هستم مامور نیروی انتظامی خوش رویی بازرسی بدنی میکند. جوانک میپرسد کجا بسلامتی؟ اشتوت گارت. چی میدهند آنجاها که همه دارند میروند؟ فراموشی.
تابلو را می بینم، پرواز هواپیمایی تُرک شماره ۸۷۵ و وضعیت پرواز: آن تایم.
مینشینم روی صندلی. قیدار همراهم است. شروع به خواندش می کنم. یک ساعت بعد سر بلند می کنم. وضعیت پرواز: چِک این.
کارت پرواز را می گیرم و قبل از آن به مامور کانتر می گویم ویندو سیت لطفا. سری تکان میدهد و می گوید حتما. خوشحال از اینکه در کنار پنجره هواپیما با وطن وداع می کنم.
از گیت دوم وارد سالن ترانزیت می شوم. عوارض خروج از کشور را قبلا پرداخت کرده ام.
خوشحالم در فضایی نفس می کشم که هنوز مردمش به زبان پارسی سخن میگویند.
دلهره دارم. از پشت شیشه های فرودگاه نگاه می کنم در گوشم صدای کمانچه کلهر میاید. شهر خاموش. من میان نت های موسیقی دارم محو میشوم. سر تپهای ایستاده ام و شلمچه را می بینم در خون و سکوت.
گیت سپاه را رد می کنم. کمربند، ساعت، کیف، اجسام فلزی داخل سبد. مامور سپاه اینها را می گفت با آن ریش مرتبش.
اخرین دستشویی ایرانی را هم میروم. دوباره آینه و کلنجار رفتن. نگاهش نمی کنم. خودم را می گویم.
گیت ۲۵ و صندلی ۲۵ دی کنار پنجره.
تیک آف و سر خمیده من که از پشت شیشه تهرانی را میبیند که سالهاست بی وفا شده. تهرانی که هر خیاباناش خاطرهای را زنده میکند.

دلم برای همه چیز تنگ خواهد شد. خب نرو. نمیتونم.
می خواهم فراموش کنم.
داری با کی لج می کنی؟ با خودم.
پس برو ولی با دلتنگی وطن می خواهی چه کنی؟ نمی دونم.
تو هنوز نرفته دلت برای نانوایی سنگک تنگ شده. سنگک نخورم نمیمیرم که.
برو ولی مطمعنم هر چی مشکل داری اینجا با خودت تو چمدونات میبری
برو
خداحافظ تهران عزیز
دیدگاهتان را بنویسید