داستان کوتاه: نِفله

اگر از دریچه گوگل با کلید واژه نِفله به اینجا رسیده اید باید به عرض برسانم، در زیر داستان کوتاهی با عنوان نِفله نوشته شده، اگر به دنبال معنای لغوی آن هستید نِفله به معنای آدم بی دست و پا و کار خراب کن است.

دور میدان، گروهان کچل ‌ها دور گرفته‌‌اند. یک آدم شق و رقی مقابلمان ایستاده است که چهار ستاره روی دوش اوست و پره کلاه او، از حد معمول بلندتر است و  در بهترین حالت ممکن با لفظ ”نِفله ” ما گروهان کچل‌ ها را مورد خطاب قرار می دهد.

میدان شامل یک زمین مستطیلی در ابعاد خیلی بزرگ است که یک میل پرچم درازی با سکوی سیمانی در ابتدای آن ساخته شده است. پرچم ایرانِ برافراشته شده در بالای آن چون بچه‌ای که سردش باشد به خود می‌لرزد.

در طرف دیگر میدان، سکویی ای است که اشخاص مهم از جمله رئیس پادگان برای سخنرانی یا سان دیدن از یک گردان، آنجا می روند و آن را جایگاه می‎ گویند. یک ردیف از درخت های چنار، روبروی جایگاه قرار گرفته است و تا آخر میدان ادامه پیدا می کند.

برگ درختان چنار، در گذر پاییز ریخته است و عده ای سرباز با جاروی هایی با دسته چوبی که چند ریشه جارو به دور آن  بسته شده است ، در آن گوشه از میدان مشغول جارو کردن برگ درختان هستند.

ما که صد و پنجاه نفری می شویم در صف بلند بالایی ایستاده‌ایم.

مردِ با چهار ستاره سر دوشی که بعدها مشخص شد باید او را جناب سروان صدا بزنیم،  مرد دیگری که سرگروهبان می نامد را مدام صدام میزند تا دیلاق‌ها را به ابتدای صف ببرد و کوتاه ترها را به انتهای صف هدایت کند.

روی بازوی سرگروهبان علامت دو کمان به هم پیوسته است و بعد ها مشخص شد که درجه گروهبانی اش است. بنظر همیشه لبخند مزحکی روی لب سر گروهبان است شاید به دلیل لب شکری بودن اوست.

بعدها که سر یگان راهور رفتم، به درجه گروهبانی زانتیا می‎گفتیم چرا که علامت آن، شبیه به علامت شرکت فرانسوی سیتروئن بود.

 

زانتیا
زانتیا

بعد از اینکه همه به ترتیب قد در یک صف بلند بالا قرار گرفتیم، به گفته شخص شخیصِ جناب سروان حالا نوبت تست بود.
او حالا اول صف ایستاده، با شمشیری که در غلاف است و روی فانوسقه اش بسته شده. قامتی بلند دارد و ابروهایش در هم گره خورده است. صورتش سیاه سوخته و کُلت کمری اش محکم در غلافش قرار داده شده. شلوار گِت شده و پوتین های با ساق بلند که در آفتاب روز برق می زنند. و کلی علائم مختلف که به شکل مستطیل های کوچکی روی سینه اش چسبانده شده است که بعدها معلوم شد هر کدام از آن علائم دوره هایی بوده اند که جناب سروان با موفقیت کامل از سر گذرانده است. مانند دوره کوهستان یا چتربازی.

مثل گربه ای که روی دمش پا گذاشته باشند یا چون بزغاله ای که عرصه را خالی از قوم و خویش خود دیده و نالان از تنهایی باشد، با صدای بلند فریاد می زد.

-با شماره یک، پای چپ بالا با شماره دو، پای راست.
ایک

دُروم
همه چون گوساله ای که باد بهاری سرمستش کرده باشد شروع کردیم به لگد پرانی در هوا.
گوساله که می‌گویم از لفظ‌های عام جناب سروان است که گروهان ما و تقریبا هر جنبنده ای که نامش سرباز بود را با آن مورد خطاب قرار می‌داد.

-بجنب نِفله
-دو

دوباره دُروم. صدای پوتین سربازها بود که یکی پس از دیگری روی کف سیمانی میدان می نشست.

-گوساله، تو هنوز فرق پای چپ و راستت رو نمی دونی

-سرگروهبان به این گوساله حالی کن پای چپ و راستش کدومه

-چشم قربان

نمی‌دانم چرا به یک می‌گفت ایک، بعد در حالی که حنجره خود را جر می‌داد تا به ما بفهماند که لنگ محترم را بیشتر بالا بکشیم، شمشیرش را هم که حالا از غلافش بیرون کشیده و در دست دارد با شمارش خود بالا می برد. شمارشش من را به یاد باشگاه کاراته می انداخت، آنجا شمارش به زبان چینی انجام می شد اما اینجا چرا

نکند جناب سروان با مرحوم بروسلی فامیلی داشته باشد.

-بجنب نِفله

-اینجا باید منظم باشی

-با شمارش من

-ایک

دوباره دُروم

حالا جناب سروان در حال قدم زدن روبروی گروهان است.

-بیار بالا اون لامصب رو

-مگه صبح نون نخوردی نِفله

-سرگروهبان، اینا یه چارک نونم بهشون بدی، حرومش کردی.

-بیار بالا سرباز.

منه بخت برگشته که در افکار خود غوطه ور بودم که هر کس پای خود را بیشتر بالا بیاورد، حتما جای خوبی در انتظارش است. پای خود را، راست و سیخکی تا نوک دماغم بالا می کشیدم.

از بخت بد، جنابتان عاشق مرحوم بروسلی بوده و تا قبل اینکه به دوره مقدس سربازی اعزام بشوم، در حدود چند سالی تمرینات کاراته داشته و پاه هایم را مانند کسی که گویی کشکک زانو نداشته باشد، سیخکی بالا می‎آوردم.

جناب سروان که چشمان تیز بینش لنگ جنابتان را که چون همان گوساله بهاری در هوا ول شده است دیده بود، پای خود را تندتر کرده چون اجل معلق روبرویم ظاهر شد.

-سرباز دو قدم از صف بیا جلوتر

دو قدم می روم جلوتر و زل میزنم به چشم های جناب سروان که سیخکی ایستاده است. او رو به گروهان می کند و فریاد می زند که

-فقط به این سرباز نگاه کنید، ببینید پاش رو چطور بالا میاره

و رو می کند به من و می گوید

با شمارش من پات رو بالا ببر

ایک

من که حالا عرصه را مناسب دیده ام و در خیالات خود، تاج و تخت پادشاهی را متصور شده ام، دارم به جایی فکر می کنم که از صبح تا شام لم بدهم و خلاصه خدمت را به آسانی به سر ببرم، لنگ محترم را کما فی السابق، بل هم بیشتر بالا کشیدم. جناب سروان که کلی ذوق زده شده است، دوباره شمارش می کند.

-آفرین سرباز

با شنیدن این جمله از زبان مبارک جناب سروان، گویی چندتایی از آن ستاره های رو دوشی، روی شانه های من هم گذاشته اند. گویی نتیجه تمام اوشیر و ماواشی هایی که خورده بودم، حالا به ثمر نشسته.

خود را روی تختی متصور می شوم که آنجا لم داده ام و پوتینهایم واکس زده شده پایین تخت، در کنارم هستند. بخاری جان داری در کنارم وُره می کند در حالی که سربازان دیگر سر پست لرز می زنند. من به شعله های بخاری نگاه می کنم و خدا را بنده نیستم. خلاصه در همین افکار بودم و شیرینی افکارم داشت به صورتم هم منتقل می شد و کم کم نیشم داشت باز می شد که، جناب سروان رو به سرگروهبان کرده و گفت

اسم این سرباز رو برای سر دسته یگان رژه بنویس و در ادامه گفت

– قدش هم ای، بدکی نیست

چه دردسر بدهم که زهی خیال باطل.

چشمتان روز و ایام بد نبیند که  از آن تاریخ به بعد، روز خوش به چشم ندیدم، از سحرگاه تا شامگاه، جنابتان چون همان گوساله بهاری، در اول صف یگانِ رژه با در دست داشتن سلاح هِکلر و کُخ  معروف به ژ3  محصول کشور محترم آلمان با وزن خالص چهار کیلو دویست گرم با خشاب فولادی خالی همراه با سر نیزه و برد مفید 400 متر، لنگ محترم را بالا بردم و پوتین زوار در رفته ام را بر سطح هموار میدان کوبیدم تا بلکه یگان یک خیلی خوب از جایگاه دریافت بکند یا نکند…


منتشر شده

در

,

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *