داستان کوتاه: مادربزرگ

مادربزرگ روی مبل بالای اتاق نشسته است.
گفته که برایش شبکه جِم دراما بگذارند. سریال ترکیه‌ای نگاه می‌کند. نگاهش از تلویزیون برداشته نمی‌شود.
نوه‌ها داخل اتاق کوچک ته خانه دور هم جمع شده‌اند و سروصدا راه انداخته‌اند‌، سمعک مادربزرگ روی گوشش است اما انگار نه انگار که بچه‌ها سروصدا می‌کنند.
رسول پسر کوچکتر داخل حیاط بساط کباب راه انداخته. بوی دود شدن چوب‌ها از پنجره بسته اتاق هم به مشمام میرسد، زنِ رضا، پسر وسطی، روسری نیم بندش را جلوی صورتش گرفته تا بوی دود به مشام حساسش نرسد و موهای بلوندش بیشتر از قبل بیرون افتاده‌اند.
بچه ریغماسی فریبا، خانه را روی سرش گذاشته است. دود چوب توی حلق همه رفته. ایرج داد می‌زند:
-رسول این منقلت رو بکش اونور حیاط، دود خفمون کرد.
ایرج سیگاری در دستانش است. زن رسول که دم در ورودی نشسته است و دارد مرغ‌ها را به سیخ می‌کشد با طعنه می‌گوید
-دود چوب دوده، اما دود سیگار دود نیست. حالا خوبه اون یه سرانجومی داره، این دود که جز بدبختی هیچی نداره.‌‌‌..
دود غلیظ سیگار از زیر سیبیل‌های زرد ایرج بیرون می‌ریزد و ایرج بی آنکه اعتنایی به حرف‌ها بکند پک‌های سنگین‌تری به سیگار می‌زند.
مادر بزرگ غرق در فیلم ترکی شده است و توجهی به اطراف و به بچه‌ها ندارد.
رضا با مشت به در اتاق می‌کوبد و در حالی که حنجره‌اش در حال پاره شدن است می‌گوید که:
-چه خبرتونه بچه‌ها، مرگ بگیرید. ساکت
بچه‌ها برای لحظه‌ای قرار می‌گیرند و با صدای زیر و یواش شروع به پچ‌پچ کردن می‌کنند.
صدیقه دختر یکی مانده به آخری بلند می‌شود سرک می‌کشد داخل اتاق بچه‌ها
-زبون به کام بگیرید بچه‌ها، دایی عصبانی میشه‌ها

صدیقه در اتاق را می‌بندد و نزدیک مادربزرگ می‌شود.
-مامان چیزی نمی‌خوای
-مامان!
-مامان!
مادر بزرگ سرگرم تماشا کردن است و با سر اشاره می‌کند که نه، چیزی نمی‌خواهم.
بچه‌ها ناهار را که می‌خورند هر کس سمتی ولو می‌شود. زن‌ها دور هم جمع می‌شوند و شروع می‌کنند به پچ پچ با هم.
ایرج چرت می‌زند.
رضا با آبگرمکن داخل آشپزخانه ور می‌رود.
رسول داخل حیاط برای مرغ‌ها دانه می‌پاشد.
کم کم صدای خداحافظی‌ها بلند می‌شود، بوسه‌ها و آغوش‌ها پایان می‌یابد و خورشید نور طلایی رنگش را کم‌کم از آسمان نیلی رنگ می‌گیرید.
شب و صدای جیرجیرک‌ها جای صدای همهمه بچه‌ها را می‌گیرد. درخت زردآلوی داخل باغچه، غنچه‌های سفیدش را به رخ سیاهی شب می‌کشد. مادر بزرگ روی سجاده‌اش نشسته است.
برای تک تک بچه‌هایش دعا می‌کند. دانه‌های تسبیح در دستانش دانه شمار می‌شوند و زیر لب ذکر می‌گوید.
چادر سفید مادربزرگ روی سجاده سبز رنگ پهن می‌شود. صدای جیر و جیر در آشپزخانه که از نسیم ملایم بهار به لرزه آمده، لابلای سکوت شب به گوش مادربزرگ می‌رسد.
مادر‌بزرگ روی تخت مرتبش،در اتاقش زیر پنجره دراز می‌کشد و صبح پاک دوباره سر می‌زند.
نور طلایی خورشید با صدای خروس شروع یک روز دیگر را نوید می‌دهد.
ساعت هشت صبح پرستار می‌آید، کلید می‌اندازد و حیاط را با درخت‌های گردو و زردآلوی وسطش پشت سر می‌گذارد و وارد خانه‌ای با پرده‌های سفید می‌شود.
مادر بزرگ روی صندلی کنار تلویزیون، آرام، خیره مانده و دستش روی دست است.
-خانم
-خانم جان
مادربزرگ نفس می‌کشد اما بی انکه چیزی بگوید خیره مانده
-خانم جان، عزیز جان
پرستار دست پاچه تلفنش را بر می‌دارد و به اورژانس زنگ می‌زند بعد به صدیقه.
آمبولانس مادربزرگ را به بیمارستان می‌برد
بچه‌ها همه توی راهرو جمع می‌شوند.
دخترها پشت پنجره ICU گریه می‌کنند
پسرها کنار هم جمع شده‌اند
حسین شوهر صدیقه با کت شلوار رسمی‌اش وسط راهرو ایستاده و دارد حرف‌های دکتر را برای پسرها بازگو می‌کند
-دکتر گفت سکته خفیف کرده و دیگه روی ادرارش کنترل نداره
عرق روی پیشانی‌ ایرج گره خورده و با دست نوک سیبیلش را تاب می‌دهد.
-دیگه هیچ پرستاری زیر بار نگهداری پیرزن نمیره
رسول که کاسه چشمانش نمناک شده است می‌گوید
-بلاخره یکی رو پیدا می‌کنیم
-هیچکی از این پیرزن نگهداری نمی‌کنه باس بزاریمش بهزیستی
-ایرج، مادرمونه این چه حرفیه که می‌زنی
-خب حالا که مادرته ببرش خونه خودت ازش نگهداری کن
زن رسول که روی صندلی توی سالن نشسته است از جایش بلند می‌شود و بی آنکه مخاطب خاصی داشته باشد می‌گوید
-مامان فقط یه بچه داشت اونم رسولِ
اخم‌های همه توی هم رفته است، ایرج از همه عصبانی تر است
-چرا حالیتون نیست، پیرزن دیگه مستراحم خودش نمیتونه بره
-ایرج بذا مادرو ببریم خونه یه فکری می‌کنیم
یک هفته بعد مادربزرگ از بیمارستان مرخص می‌شود، دوباره بچه‌ها دورش جمع می‌شوند
اما این بار مادر توان بلند شدن از جایش را ندارد، صدیقه تمام مدت پیش مادر است و هیچ جا نمی‌رود.
-اخه زن مگه مادرت دیگه بچه نداره که تو یک ماهه خونه زندگی خودت رو ول کردی اومدی اینجا، من باس برم سر کار، این بچه‌ها رو کی باس نگه داره
این‌ها را شوهر صدیقه می‌گوید.
صدیقه چشمان غمینش را به مادر دوخته، نگاه گیرای مادر با چشمان آب افتاده، خیره به پنجره خانه است و دستان چروک دارش در دست صدیقه است. نسیم ابرهای پشمی بهار را در دل آسمان ابی می‌رقصاند. صدیقه با حسرت و بغض در سینه می‌گوید که
-این زن منو بزرگ کرده خدا رو خوش نمیاد

آسمان ابرهای تیره‌اش را نشان داده و گویی دل گیر است از آدمیان، از زمین.
رعدی از میان آسمان غرش می‌کند و باران آسمان را به زمین می‌دوزد. شکوفه‌های درخت زرد‌آلو ریز ریز روی موزایک‌های حیاط پر پر می‌شوند و مادربزرگ نفس‌های عمیق می‌کشد…


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *