داستان کوتاه: لامِردون

گوشه لامِردون زانو بغل کرده است. زیر لب زمزمه می‎کند. آتش گوشه چادر هم با ریتم زمزمه اش هماهنگ می‎شود.

بيو ز نو تو وابو قاصد بهارم
رنگ و ري نداره بي تو روزگارم
كوگ نازنينم بيو برس به دادم
آخه خوت خه دوني دي مو تاو ندارم

شب یار
شب یار

تَش گوشه چادر وسط چاله قد می کشد و آرام می گیرد. تَرق تَرق صدا می کند. هیمه‎ ها، ساز شب می‎زنند و جدایی. باد بوی زلف یار را با خود به مشمامش می‎رساند.

هیمه‎ ای شکسته می‎شود. تکه زغالی جان می‌گیرد. نوای او سکوت چادر را به هم می‎زند. دلش آرام ندارد. دلش میان ایل است . آتش، رفیق و لامِردون مرهم دلِ سوز دارش است و هیچ کس جز کبک میان کوه درد دل او را نمی‌فهمد.

كوگ نازنينم بيو ز نو دووارته
سي دل برشتم هم درار صداته
كوگ نازنينم بيو ز نو بخون سيم
در بده منه مال بنگ قه قهاته

تکیه اش بر ستون وسط چادر است و دستش روی زانوهایش. چوب دستی چوپانی اش همان کنار آرام و رام، خیره مانده به قامت خمیده چوپان. رفیق قدیمی اوست که روزها را هر دو در کنار هم به  آسیاب روزگار ریخته‎اند. سرش به زیر و تنش خسته است. اما دلش چون آتش میان چاله، داغ و سوزدار است.

سگ، جلوی چادر دراز کشیده است. پوزه‎اش میان دستانش هستند. گاهی سر بر می‎دارد و در تارکی شب، آسمان پر ستاره را از جلوی نظر می‌گذراند و دوباره سر در گریبان خیره می‎ شود به آتش. شعله‎ های آتش در گردی چشمانش می‎رقصند. آتش میان چشم‌هایش گُرگُر می‎کند . گاهی صدای ناله ای از میان جانش بلند می‌شد. میان تاریکی شب و  کوهستان پر می‌کشد و گم می‎شود.

کِتری، کنار آتش آرام و قرار ندارد و  قُل می‎زند. بخار از لوله خمیده کتری وسط هوای چادر راه می‎گیرد طره‎ی تابیده شده بخار سوار باد، دشت را مهمان نگاهش می‎کند. 

بچه های کوچک مال زیر جاجیم آرام گرفته‎اند. نور تَش روی تن سیاه لامِردون می‎تابد و تارکی شب را میان شعله‎های خود بازی می‎دهد. یکبار تاریکی، صحنه چادر را به دست می‌گیرد  و دیگر بار، نور آتش رقصان خود را، روی سیاهی نخ های لامِردون می‌اندازد.

از دور صدای پارس سگ ها می‌آید که هر از گاهی اوج می‎گیرد و کم‌کم صدا دور می شد. سگ ها دنبال حیوانی می‌کنند و دور می‌شوند. دوباره خسته می آیند سر جای خودشان دَم در چادر دراز می‌کشند.

روزگاره بنيَر ايخوم واباس نسازم
به خدا ار كه وام ابو دي دونه بس نبازم

دا، آرام کنار چادر تکیه داده به جهاز و بالای سر جقله ها چهار زانو نشسته است. محبت در چشمانش موج میزند. نور تش یک سمت صورتش را روشن و سمت دیگر را در سایه‌ ی سیاه شب برده است. کتری را از کنار اتش برمی‎دارد. هیمه ای روی آتش می‌گذارد و چای می‎ریزد. صدای شُرشُر چای و لغزیدن آن در استکان کمر باریک گوش می‌نوازد. نسیم می ‎پیچید میان چادر و تیه کال از جلوی چشمانش دور نمی‌شود .

ایل در خواب است و دلی هنوز اینجا بیدار. می تپد به امید صبح و دیدن نگاه یار. چشم هایش را بسته و چای نخورده، همان پای ستون به خواب می رود.

تِهنايي چه ليشه ليش و چاره ناچار
كوگ نازنينم با تو سرفرازم

 

 

 


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “داستان کوتاه: لامِردون”

  1. علی نیم‌رخ
    علی

    آدم هوس میکنه وسط سالن خونه لامردو بندازه شبا توش بخوابه 🙂

    1. علی نیم‌رخ

      چرا می‌خوای وسط خونه
      پاشو برو با عشایر زندگی کن تا لایو تجربش کنی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *