باد یَله و سرد چون از پنجره میگذشت و از لابلای جماعت گیروگرفتار رد میشد به زنی حدود سی سال میرسید که همیشه روبروی اتاق شعبه 102 میایستاد و یک مشت پرونده زیر بغلاش بود.
غمناک و در فکر، روبروی دری میایستاد که کسی پشت آن بود که میباست حکم کند. قاضی! کسی که باید به یک شروع جدید و یک پایان حکم کند.
چشمهای گیرا و ابروان موزونی داشت که با صورت کشیده و در حال لاغر شدنش خوب چفت میشد. لپهای گود افتاده، چانه گرد، و فاصله زیادی که بین ابرو ها داشت و چند چروک که به صورت خط هایی موازی همچون نقاشی کودکی خُرد روی پیشانی او از یک سو به سوی دیگر موج میخورد.
راهروهای دادگاه خانواده، شعبه 102، گویی دردآور ترین راهروهای دنیا باشند. یکی میگفت بیمارستان، دیگری میگفت سردخانه. اما در خاطر آن زن دادگاه همیشه جایی است که درد را بیاد خواهد آورد.
در این راهروها کسانی در حال رفت و امد بودند و چنان در مشکلات خود غرق، که گاهی آن زن غم های خود را از یاد میبرد.
چهارشنبه های هر هفته زنی با سیمای غمگین در روی صندلی ای مینشست که دردآورترین لحظهها را برای او رقم میزدند. چون فرهاد که می گفت
عصر چهارشنبهی من
عصر خوش بختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما
او در همان گوشه به این خواهد اندیشید که عمری در آغوش امن کسی بوده است که خلاصه تمام خیالبافیها، تمام مهرها، تمام امیدها بوده است. و امروز مقابل او و در جبههای است که گریزان از او و هر چه است که مربوط به او خواهد بود. او حتا، این روزها در این دادگاه نیست تا ببیند که چه بر سر او خواهد گذشت.
روزگاری که با ذوق و مهر میخواسته تمام وجودش را از ان کسی بکند، به این راهروهای تنگ و نکبت بار فکر نکرده بود. چرا که میاندیشیده است فرزند آدم بر حرفهای خود استوار است. بر قول های خود پایبند.
گویی هیچ کس حال زنی که مهر بخشیده و بی مهری پاسخاش بوده است را نمیفهمد. وقتی که دادرس با چشمهایی که میخواهند او را یکجا ببلعند به او مینگرد، او باید سر به زیر بیاندازد تا نگاههای سنگین مردهایی که هیچ بویی از مردی نبردهاند را، از این هجوم برهاند.
براستی چه شد که نگاههای هرزه، همیشه در انتظار زنی خواهد بود که مُهر طلاق روی پیشانی آن زده شده است. در آنجا به این خواهد اندیشید که از امروز به بعد، نگاه های سیالی همیشه سوی او خواهد بود.
چگونه از زیر نگاه سنگین پدر، که در ابتدای کار مخالف ازدواج بوده است بنگرد. چگونه بر پای سفرهای بنشیند که سالها در آنجا نبوده است. چگونه بغض در گلو مانده خود را فرو خورد تا برادراناش ندادند که در ان راهروها چه آدمهایی آمدند و چهها به او گفتند.
این روزها او غریبه است با خانهی کودکی ها، با خانه ای که نگاه های مادر در آن همیشه التیام بخش بوده است. این روزها باد سردی که در دادگاه در گوشاش پیچیده است بی وقفه او را دنبال میکند.
نگاه ها برای یک زنی در آستانه طلاق هیچگاه خوب نیستند. گویی پیکان کمانی باشند که فقط قلب او را نشانه گرفته اند.
حرفها هر کدام چون نیش ماری بر پیکر او مینشینند. هیچ کس دست یاری از روی مهر، از روی صداقت، از روی انساندوستی بسوی او دراز نخواهد کرد.
خواست تا بگوید اگر دست تمنایم را پاسخ نمیگویید، دیگر با نیشهای آلوده خود تن و بدن زخمیام را الوده نسازید.
تا کی باید به پای کسی نشست که انسانیت خود را در ذره ای تریاک سیاه از یاد برده است. کسی که آمار خیانت های پی در پی اش را دیگر نمی توان شمرد. تا به کی باید اشتباهی بزرگ را بر دوش کشید. تا به کی، باید منتظر ماند تا دری ز روی خوشبختی باز شود. چگونه میتوان در آغوش مردی بود که دنیایاش را فانی کرده و هیچ در اندیشهاش جبران نیست.
شاید در فکرهایش خود را مقصر دانسته و هزار عیب و ایراد بر خود نهاده. و شاید براستی که او تنها مقصر این قصه نیست. اما چیزی که عیان است این است که او هزاران بار گامی برای شروع دوباره، برای اصلاح برداشته است.
ان زن در راهروهای سرد دادگاه قطعا به این خواهد اندیشید که چه چیزی زیر کالبد انسانهاست. ادم گاهی چقدر پست و تاریک میشود. ادم گاهی چقدر بیرحم میشود. آدم چه میشود که این میشود؟
او در راهرو سرد دادگاه مطمعنا هزاران سوال از خود خواهد پرسید که پاسخ او را جز زوزه باد کسی نخواهد داد.
در آن شلوغی هولناک تو به شروعها فکر خواهی کرد. به شروعهایی که چراغ ترسی را در تو روشن خواهد کرد.
اگر امید به یک کلمه واحد ،به خدا نبود، آن زن بواقع زیر ان همه نگاه هیچ وقت دوام نمی آورد.
دلهرههای با نزدیک شدن به ساعت ورود به اتاق شعبه 102، چون غبار نادیده مرگ بر سر و موهایش مینشست و از روی پوست نمکین او سعی داشت تا بر جان و دل او بنشیتد. اینک جوانکی با صدای خشدار و خسته و عصبانی، شمارهای را اعلام میکند که از حنجرهی او گام برمیدارد و بر لالهی گوش زن مینشیند.
دلهرهی ورود دو چندان خواهد شد. درون اتاق مردی با ابروهای گره شده در هم، کت و شلوار چروک، و یقه آخوندی انطرف میزی چوبی نشسته است که روی روبروی میز، روی چوب علامت ترازوی عدل هک شده است.
با صدای خشک و خالی از هر گونه عاطفه.
بشینید، و او صندلی چوبی که میخهای آن در حال فروپاشی هستند را به پس خواهد کشید و در همین حین دادرس، سر از میان پروندههایش بالا میاورد و دستی در ریش پت وپهن و بلندش میکشد و چون مردهای که صورتش رنگ باخته باشد با نگاه سنگین، اما با کینهای، زن را نگاه خواهد کرد.
وقتی نگاه او با زن گره بخورد. گویی با تنفری، با نگاهی که آن زن یک هرزه باشد با او سخن خواهد گفت.
هر چهارشنبه او به این اتاق فراخوانده خواهد شد تا به اثبات برساند که:
آری شوهری دارد که در هروئین عرق شده و دیگر چشمی برای دیدن زن ندارد، باید به اثبات برساند که تمام تلاشاش را به کار بست اما نشد. باید به اثبات برساند که او نیز حق زندگی دارد.
حالا راهروهای شعبه 102 خالی است و جوانکی با پوتینهای مشکی واکس نخورده و سر کچل، کف راهرو را تی میکشد اما هیچگاه عکس نگاههای آشفتهای که در سنگفرش آن راهرو بودهاند پاک نخواهد شد. همانگونه که سرباز کف سالن را تی میکشد باید آرزو کند که هیچگاه کسی نگاهاش بر آنجا نیافتد.
آن زن دیگر در راهرو نیست اما جای خالی آن را دخترکی بیست ساله پر کرده که در آستانه یک طلاق است.
دیدگاهتان را بنویسید