درخت های چنار، صنور و کاج، جاده را محاصره کرده اند. قبرها در ردیف های منظم با سنگ لحدهای سیاه و سفید، بلند و کوتاه کنار هم آرام گرفته اند. مرد و زن، پیر و جوان زیر سنگ و خاک، به آسمان گره خورده ای می نگرند. شط علیل آسمان، غرق در ابرهای گره خورده و اخم کرده است.
برگ ها در هم پیچ خورده اند و آسمان تیره را به امید مامنی گرم، در باد پرواز می کنند. دختری نشسته بر گوری در بادِ عصبانی و غمگین پاییز، مانند تک درختی تنها می لرزند و موج می زند.
دختری که تمام اندوه خود را درون سینه اش، پنهان از خلق، جمع کرده و گوشی شنوا میان زندگان عالم نیافته است. غم ها را کشانده و کشانده تا قبرستانی خفته در سکوت.
سر به بالین لحدی گذاشته است که سال هاست در میان آنها نیست. زار زار گریه می کند و شانه هایش نه از سرما و بلکه از گریه می لرزند. دختر جوانی به بالین پیری نشسته است و چند صباحی آنورتر، پیرمردی بر سنگ لحد جوانی.
اشک ها در پی خود رضایت میآوردند. او راضی از اینکه، کسی حرف های او را شنیده است، سر از بالین مردگان بر می دارد و میان قبرها قدم میزند.
سر آخر از کنار پیرمرد گذر می کند که متعجبانه او را نگاه می کند، ناخودآگاه از او می پرسد
سرگذشت انسان چه بود؟
پیر گفت: آمدند، رنج کشیدند، مردند.
پرسید در جستجوی چه چیزی؟
گفت: قدرت!
پرسید چه کنم که من به این رنج گرفتار نگردم؟
گفت: کودک باش
کودک همیشه دنیا را متفاوت از ما بزرگترها کند و کاو می کند، همه چیز برای کودک شگفت انگیزه است و سوال بر انگیز است
پس کودک باش تا خوشحال بمانی
کادر بالا به نقل از آقای حاتم مشمولی در پادکست برنامه کتاب باز است
دیدگاهتان را بنویسید