سر کوچه ایستاده بود. برگهای پاییز پهن شده بودند کنار پیاده رو. کسی نبود جمعشان کند. لابد کارگرهای شهرداری اعتصاب کرده بودند. میگفت اوضاع خراب است. در مدرسه اینطور از معلمها شنیده بود.
درخت های ردیف پیادهرو، پای جوی آب می خوردند و تنه کلفت می کردند. سنگ فرش پیاده رو زیر برگ ها پنهان شده بود.
پای جوی سر کوچه مینشست، ساعتها برگهای که اب میبردشان را نگاه میکرد. هیچ وقت ندیدم برگهای در جوی را دنبال کند. میگفت یک روز میخواهد مثل این برگها جاری شود.
بیشتر غروبها سر کوچه بود. برگ چنارها را بر میداشت. با دسته تیز برگ ها، روی رگهایش خط میکشید. آبی رگ هایش خط دار می شد و پوست سیاه سوخته دستش مثل درختی که در مچ هایش ریشه کرده است رشد می کرد و قد می کشید.
میگفت رگ درختان در شاخههاست و شاه رگشان در تنه. درخت که بیحال بشود، درخت که از زندگی ببرد، دیگر به برگها خون نمیرساند. رگ که قطع شد برگ می افتد. شاه رگ که دیگر توان نداشت درخت به ریشه بند نمی شود و می افتد.
راست میگفت برگ بلوط هم همینطور بود. روی درخت که بود سبز و خرم. وقتی میچیدیاش خشک میشد، توی خودش مچاله میشد. اخر سر، خورد میشد و لای خاک زمین گور میشد.
مدرسه نرفت، یعنی رفت اما نتوانست لای نگاه همکلاسی ها دوام بیاورد. نمی دانم، شاید کلاس جای شلوغی بود برای او. شاید آرامش پیادهروها با ردیف درخت های چنارش را نداشت.
ته کوچه بن بست بودند. سالی دوازده ماه پدرش نمیآمد خانه، تریاکی بود. خمار که بود سرک میکشید به خانه زندگیشان، اگر چیزی بود برمیداشت اگر نه چیزی از همسایهها کِش میرفت.
مادرش توی زیر زمین نان میپخت. یک روز از پاییز سر تنور از حال رفت. مُرد، اینقدر زندگی حالش را بهم زد تا دیگر خونی نماند برایش، نادر بی رگ شد. مادر، شاهرگ خانه بود.
شاه رگ خانهشان شد. دیگر سر کوچه ندیدمش. رفتند، نمیدانم کجا،
برگهای چنارها که میریزند می گویند از فصل خسته اند و به امید بهار تن سبک می کنند
رفت تا تغییر فصل بدهد و حیات باشد برای خوهرانش
حالا برگ ها که میریزند، نشانه های نادر یکی یکی بیادم می آید. برگ ریزان پاییز یاد نادر می کنم و رف درخت های پیر پیادهروها رو می روم و نمی دانم او کجاست و حالا شاهرگش هنوز خون دارد یا نه
دیدگاهتان را بنویسید