مادر مانده بود دم در و نگاه میکرد. زیر لب حمد خواند و به راه بچه ها فوت کرد. دعا کرد که سلامت به مقصد برسند.
پشت سر بچه ها آب ریخت تا آرزو کند که دوباره برگردند. آخر، پشت سر کسی آب میریزند که آرزوی برگشتنش را داشته باشند. مثل سربازی که به خدمت میرود. مثل مسافری که راه دور میرود. مثل بچه های مادر که پی کار و زندگیشان میروند و مادر امید دوباره دیدن آنها را در دل میپروراند.
اگر به مادر بود، هر بار که بچه ها میآمدند و میرفتند از زیر قرآن ردشان میکرد. یکی یکی از آنها میخواست که قرآن را ببوسند و دو بار از زیر قرآن رد بشوند.
همانجور که آب شیر قِل خورد و داخل کوچه جاری شد، ماشین بچه ها هم پیچید داخل خیابان و مثل شیر آب که در جوی کنار جاری شده بود، بچه ها نیز، در خیابان اصلی جاری شدند و کمکم در نظر مادر محو میشدند.
گنجشکها، تیز و فرز، تند و مخفیانه، جیکجیک کنان، لابلای درخت یاس گوشه حیاط جابجا میشدند. درخت یاس، چینه حیاط را گرفته و خود را به نردههای دور حیاط پیچانده است. برگ کرده و لابلای نردهها، شاخه جوانده است. رفته و رفته تا یک سمت دیوار را با برگهایش، با شاخههایش حصار کرده است.
مادر تنها روی پله نشسته است و زیر لب مویه میخواند.
عزیزون از غم و درد جدایی
به چشمونم نموده روشنایی
به درد غربت و هجرم گرفتار
نه یار و همدمی نه آشنایی
از آبگوشت ظهر، هر چه نان خُرد مانده را داخل سفره نگه داشته است. حالا که بچه ها رفتهاند، روی قالیچه بختیاری کنار پله نشسته است. پایی که درد میکند را کشیده و نانهای درون سفره را با دقت ریز-ریز میکند.
گنجشکها امان نمیدهند. بی وقفه جیکجیک میکنند. سهمیه امروزشان بخاطر حضور بچه ها، کمی به تعویق افتاده است.
-میدونم گشنتونه
-صبر کنید الان تموم میشه
-بذارید خوب خردشون کنم که نوکتون اذیت نشه
-بچه ها امون بدید
مادر با بچه های عجولش در حال صحبت کردن است. گنجشکهای درون درخت یاس هیاهو میکنند. همهمه میکنند. به در و دیوار نوک میزنند. از صدای خُرد شدن نانها، ذوق زدهاند. بال میزنند و کف حیاط مینشینند. جرات میکنند و نزدیک سفره میآیند.
-بچه ها امون بدید
-آآآآ-آ ببینید تموم شد.
نانها، گوشه حیاط، زیر سایهی یاس ریخته میشوند. گنجشکها یکی یکی فرود میآیند. مهمانی شروع میشود. یکی با بالهایش نانها را پخش میکند. دیگری تند و تند به زمین نوک میزند. گنجشک ریزه میزهای نانهای ریخته شده در کنارهها را میخورد. آن یکی نشسته وسط ضیافت و به دیگران پرخاش میکند.
یاکریم روی کنتور برق هم از لانه خود پایین میآید و در ضیافت مادر شرکت میکند. جوجههای یاکریم از داخل لانهشان، از روی کنتور برق سرک میکشند و دلشان مهمانی میخواهد. دلشان میخواهد زودتر بزرگ شوند وپرواز کنند.
در نگاه مادر شور و اشتیاق نقش بسته است. با دقت نگاه میکند. به جوجههای در لانه، به گنجشکهای ریز و درشت.
مادر لبخند میزند و با خیال راحت به دیوار حیاط تکیه میدهد. سایهی یاس سریده و آمده روی قالیچه بختیاری، کنار مادر نشسته است. گلهای روی قالیچه، حالا که سایه آمده است خوشحالتر هستند.
مادر صلوات میفرستد. چشمهایش را میبنند و در دل با خدا راز و نیاز میکند. بعد بنا میکند با گنجشکها به صحبت کردن:
-میدونید بچه ها، شما دلتون پاکه، به خدا نزدیکترین
-شما که دلتون صافه به خدا بگید که آرزوهای بچه های من و برآورده کنه، همیشه سالم نگهشون داره. بهشون زن و بچه خوب بده. عاقبت بخیرشون کنه.
گنجشکها نوک به زمین میکوبند و با سرهاشان حرفهای مادر را تایید میکنند.
نان خردهای کف حیاط پخش و پلا شدهاند. گنجشکها لابلای یاس جیک جیک میکنند و خوشحال هستند. جوجههای یاکریم، آرام درون لانهشان به خواب رفتهاند.
بچه ها داخل کوچه بازی و هیاهو میکنند و مادر زیر نور پهن شده ی روی فرش قرمز و گل گلی کنار پنجره، تسبیح به دست به خواب نیمروزی فرو رفته است.
دیدگاهتان را بنویسید