گنجشک

داستان کوتاه: رفیق‌های مادر

مادر مانده بود دم در و نگاه می‎کرد. زیر لب حمد خواند و به راه بچه‌ ها فوت کرد. دعا کرد که سلامت به مقصد برسند.

پشت سر بچه ‎ها آب ریخت تا آرزو کند که دوباره برگردند. آخر، پشت سر کسی آب می‎ریزند که آرزوی برگشتنش را داشته باشند. مثل سربازی که به خدمت می‎رود. مثل مسافری که راه دور می‎رود. مثل بچه‎ های مادر که پی کار و زندگی‎شان می‎روند و مادر امید دوباره دیدن آنها را در دل می‎پروراند.

  اگر به مادر بود، هر بار که بچه‎ ها می‎آمدند و می‎رفتند از زیر قرآن ردشان می‎کرد. یکی یکی از آنها می‎خواست که قرآن را ببوسند و دو بار از زیر قرآن رد بشوند.

همانجور که آب شیر قِل خورد و داخل کوچه جاری شد، ماشین بچه ‌ها هم پیچید داخل خیابان و مثل شیر آب که در جوی کنار جاری شده بود، بچه‎ ها نیز، در خیابان اصلی جاری شدند و کم‏کم در نظر مادر محو می‎شدند.

 

گنجشک‌ها، تیز و فرز، تند و مخفیانه، جیک‌جیک کنان، لابلای درخت یاس گوشه حیاط جابجا می‌شدند. درخت یاس، چینه حیاط را گرفته و خود را به نرده‎های دور حیاط پیچانده است. برگ کرده و لابلای نرده‎ها، شاخه جوانده است. رفته و رفته تا یک سمت دیوار را با برگ‎هایش، با شاخه‎هایش حصار کرده است.

مادر تنها روی پله نشسته است و زیر لب مویه می‎خواند.

 

عزیزون از غم و درد جدایی

به چشمونم نموده روشنایی

به درد غربت و هجرم گرفتار

نه یار و همدمی نه آشنایی

 

از آبگوشت ظهر، هر چه نان خُرد مانده را داخل سفره نگه داشته است. حالا که بچه ‎ها رفته‎اند، روی قالیچه بختیاری کنار پله نشسته است. پایی که درد می‎کند را کشیده و نان‎های درون سفره را با دقت ریز-ریز می‎‎کند.

 

گنجشک‎ها امان نمی‎دهند. بی وقفه جیک‎جیک می‎کنند. سهمیه امروزشان بخاطر حضور بچه‎ ها، کمی به تعویق افتاده است.

-می‎دونم گشنتونه

-صبر کنید الان تموم میشه

-بذارید خوب خردشون کنم که نوکتون اذیت نشه

-بچه‎ ها امون بدید

    مادر با بچه‎ های عجولش در حال صحبت کردن است. گنجشک‎های درون درخت یاس هیاهو می‎کنند. همهمه می‎کنند. به در و دیوار نوک می‎زنند. از صدای خُرد شدن نان‎ها، ذوق زده‎اند. بال می‎زنند و کف حیاط می‎نشینند. جرات می‎کنند و نزدیک سفره می‎آیند.

-بچه‎ ها امون بدید

-آآآآ-آ ببینید تموم شد.

نان‎ها، گوشه حیاط، زیر سایه‎ی یاس ریخته می‎شوند. گنجشک‎ها یکی یکی فرود می‎آیند. مهمانی شروع می‎شود. یکی با بالهایش نان‎ها را پخش می‎کند. دیگری تند و تند به زمین نوک می‎زند. گنجشک ریزه میزه‎ای نان‎های ریخته شده در کناره‎ها را می‎خورد. آن یکی نشسته وسط ضیافت و به دیگران پرخاش می‎کند.

 

یاکریم روی کنتور برق هم از لانه خود پایین می‎آید و در ضیافت مادر شرکت می‎کند. جوجه‎های یاکریم از داخل لانه‎شان، از روی کنتور برق سرک می‎کشند و دلشان مهمانی می‎خواهد. دلشان می‎خواهد زودتر بزرگ شوند وپرواز کنند.

در نگاه مادر شور و اشتیاق نقش بسته است. با دقت نگاه می‎کند. به جوجه‎های در لانه، به گنجشک‎های ریز و درشت.

مادر لبخند می‎زند و با خیال راحت به دیوار حیاط تکیه می‎دهد. سایه‎ی یاس سریده و آمده روی قالیچه بختیاری، کنار مادر نشسته است. گل‎های روی قالیچه، حالا که سایه آمده است خوشحال‎تر هستند.

 

مادر صلوات می‎فرستد. چشم‎هایش را می‎بنند و در دل با خدا راز و نیاز می‌کند. بعد بنا می‎کند با گنجشک‎ها به صحبت کردن:

-می‎دونید بچه‎ ها، شما دلتون پاکه، به خدا نزدیکترین

-شما که دلتون صافه به خدا بگید که آرزوهای بچه‎ های من و برآورده کنه، همیشه سالم نگهشون داره. بهشون زن و بچه خوب بده. عاقبت بخیرشون کنه.

گنجشک‌ها نوک به زمین می‎کوبند و با سرهاشان حرف‌های مادر را تایید می‎کنند.

نان‎ خردهای کف حیاط پخش و پلا شده‎اند. گنجشک‎ها لابلای یاس جیک جیک می‎کنند و خوشحال هستند. جوجه‎های یاکریم، آرام درون لانه‎شان به خواب رفته‎اند.

بچه ‎ها داخل کوچه بازی و هیاهو می‎کنند و مادر زیر نور پهن شده ‎ی روی فرش قرمز و گل گلی کنار پنجره، تسبیح به دست به خواب نیمروزی فرو رفته است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “داستان کوتاه: رفیق‌های مادر”

  1. Elena نیم‌رخ
    Elena

    خیلی عالی بود :”)
    ❤👍🏻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *