ماشینها توی خیابان بوق میزنند. هیاهو میکنند و از لابلای هم رد میشوند. ساختمانهای بلند هم ساکت، زل زده اند به آنها. مردی روی بالکن آپارتمانی ایستاده است. نگاه میکند. به خیابان. به آدمها که از این بالا خیلی ریز معلوم هستند. گلدانها دور تا دور بالکن چیده شدهاند. رویشان غبار گرفته است.
زن داخل آشپزخانه است. روی صندلی چوبی کنار میزِ غذا خوری، نشسته است. روی تخته چوبی، هویجها را با وسواس زیاد، خرد میکند تا اندازه آنها یکی باشد.
-احمد، احمد، بیا تو، هوا کم آلودست تو هم شدی دودکش
احمد پکهای عمیق تر میزد و سیگارش را روی لبه بالکن مچاله میکند. پک آخر را قورت میدهد. تمام دودش را در وجودش هضم میکند.
روبروی هانیه مینشیند. کتابی روی میز است. آن را بر میدارد. سرش خم میشود داخل کتاب و از اطراف غافل میشود.
هانیه نگاه احمد میکند. عاشقاش است. دوستاش دارد. دوست دارد مدام با او صحبت کند. به کتابها حسودی اش میشود. آنها مدام با احمد در ارتباط هستند.
هر دو تا از سر کار میآیند یک ساعتی با هم از روزشان حرف میزند. هانیه تمام مدت حرف میزند و احمد عاشقانه نگاهش میکند.
-احمد جانم، تو رو خدا یکم کمتر کتاب بخون. حداقل بیا بشین تو آشپزخونه بخون که من ببینمت.
– بااشه عزیزکم
احمد سرش توی کتاب است و هانیه حرص میخورد. حرص میخورد که شوهرش نه تلویزیون نگاه میکند نه سرش توی گوشی است. تمام ایامی که در خانه است فقط کتاب میخواند و گاهی مینویسد.
هانیه مدام دنبال بهانه است که احمد فقط با او حرف بزند.
شام آماده میشود. با هم شام میخورند. میخوابند و فردا هر دو سر کار میروند.
مرد در صف پمپ بنزین است. کتاب جیبیاش را دراورده، کتاب میخواند. داخل کیف مدارکش دنبال کارت سوختش میگردد تا وقت بنزین زدن، وقت دیگران را تلف نکند. زیر کارت سوخت یادداشتی پیدا میکند. زل میزند به برگه تا شده، روی آن نوشته است.
تمام زندگی من، دوست دارم
احمد جانم، دارد به کتابها حسودی ام میشود لطفا مرا بیشتر از آنها بشنو
همیشه دوست دارت
هانیه
لبخند روی لب احمد میآید و با خود زمزمه میکند
ای حسود.
کتاب را میبندد و جلد کتاب جیبی را نگاه میکند که روی آن با فونت بزرگی نوشته شده است.
آداب معاشرت با همسر خود.
دیدگاهتان را بنویسید