دوست عزیز، اگر از گوگل به اینجا آمده اید، عنوان این متن داستان کوتاه: تناقض است. اگر به دنبال اصطلاح ادبی آن هستید، تناقض به معنای ناسازگاری و ضد یکدیگر بودن است و در اصطلاح ادبی آوردن دو واژه یا دو معنی متناقض در کلام است. مانند این شعر جناب سعدی:
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
در داستان کوتاه تناقض نیز، نوعی از آن به کار برده شده است.
گوشه خیابان پای دراز کرده و روی لبه کوتاه جدول نشسته است.
بلوکها یکی در میان، سبز و سفید تا آخر خیابان، مانند واگنهای قطاری بلند پشت هم صف کشیده اند.
پاییز، به خورد درختان چنار رفته است و کاری شده، برگها خشک و زرد شده اند.
نور تیرک برق، از لابلای برگ ها تلو تلو میخورد و مثل آدم مستی که در خیابان سرگردان باشد، تاریکی شب را می پیماید و سر آخر بی حوصله روی آسفالت پهن می شود.
سحر نزدیک است. پرنده در خیابان پر نمیزند. مرد، خسته از کار شبانه، خیابان درازی را نگاه میکند که حالا به انتها آن رسیده است.
درختان چنار نظاره کنان، دور تا دور خیابان قد علم کرده اند. گویی دسته ایی نظامی باشند که همیشه خبردار ایستاده اند.
بخار نفسهای عمیقش، چون ابری از خستگی میان هوا رها می شود و از نو، ریههای خود را با هوای شب آرام میسازد و از دلهره آن میکاهد.
نیمه کم خیابان، پوشیده از برگ است و نمیه دیگر آن، با دستان و جاروی این مرد، خالی از برگهای پاییزی شده است.
-تو یک نظر به ایی درختا نگا کو!
– درختا چرا ایی قدر برگ دارن؟
– قشنگه که، نقشاشون رو میبینی، مثه دست خداست، رو بال هوا سوار میشن و آروم رو زمین میشینن.
-ها قشنگه، اما اگر هر شب با ایی جارو به جونشون بیافتی، دیگه هیچ خواستنت نمیاد به دیدن ریختشان.
-دلت میاد اینجوری میگی، نگاه کن خدا چقدر ظریف اینا رو آفریده، رگ دارن، ریشه دارن.
-نیی مَه که نگفتم قشنگ نیست، نعوذبالله مَه نگفتم خدا چرا چنین کرده.
-گفتم وقتی دستم سردشه و دور دسته ی جارو خشک میشه، با خودم هذیان میگم که کاش پاییز برگا را زمین نمیریخت
-کاش چنارا ایی قدر برگ نداشتن.
باد سر پاییز، دستان مرد افغان را خشک کرده است. عرق، روی پیشانیِ چین دارش گره خورده. شلوغی روزها، حالا جا خالی کرده و شب سکوتش را مهمان خیابان.
او گفت چنار درد و من گفتم درمان.
تناقض دنیای عجیب ماست. دنیایی که یکی با برگهای چنار، در عذاب است و دیگری دست خدا را در برگها میبیند.
ما در میان نقضهای عالم هستی ایم.
او صدای خِش و خِش جارویش را با خیابان سهیم می کند و شانههای افتاده اش به انتهای خیابان میرسد.
من اما، با صدای جاروی او، دوباره خواب پریده از پلکهایم را، در سکوت شب، روی چشمانم حس می کنم.
دیدگاهتان را بنویسید