تاس

داستان کوتاه: تاس

استاد امین نامدار، که امروزه روز خیلی ها او را به عنوان یک مکانیک ماهر می شناسند، سال ها قبل جلوی راهبند زیاد می دیدم
جوان خوش قامتی بود با ظاهر ژولیده که اغلب در آسمان سیر می کرد و چشم و چالش آنقدر که به آسمان نگاه می کرد چسبیده بود به تهه سرش.
اوایل فکر می کردیم کفتر باز است، بعدها فهمیدیم مجنون آسمان و کهکشان است
آن وقت ها همه جوان بودیم و پاتوق خیلی از جوان ها همان کنار راهبند راهن بود.
او نیز چون جوانان دیگر آنجا می آمد، گاهی با کسی دم خور می شد ولی بیشتر موقع ها یکجا نشسته بود و به حرف ها گوش می داد
سن اش به سی و اندی سال رسیده بود و در کارخانه سیمان کارگر کوره بود، الحق که کارگر بی حاشیه ای هم بود. به قول معروف سرش در لاک خودش بود.

هنوز کسی را به زنی نبرده بود و می گفت که نمی داند که چه از زندگی می خواهد چه برسد به آنکه یک نفر دیگر را هم به خود اضافه کند، این بود که با اکثر آدم های زمان خود، هم ساز نبود.

مادرش را پنج شنبه ها در قبرستان ناصرالدین زیارت می کرد و پدرش هم در زن گرفتن مداومت داشت و حالا معلوم نبود بغل دست کدام یکی از زن هایش باشد.
خواهر و برادرهایش هم، هر کس در گوشه ای سرگرم زندگانی خودشان بودند

کنار راهبند، پیرها و جوان ها می نشستند و صحبت می کردند. او به لطف یک همسایه ی معلمشان، گه گاهی اسم شاعری، کتاب و نویسنده ای به گوش اش خورده بود، از همین جهت شعر سهراب را می پسندید و از خواندن سعدی نیز لذت می برد.
اما نمی دانست که چگونه آنچه در سر دارد را نمایان کند. همیشه احساس می کرد یک جای کار و زندگی اش لنگ می زند.
زیاد فکری می شد، به کوه و دشت پناه می برد و در سایه ی بلوطی، چنار بلند بالایی پناه می گرفت و به آسمان نگاه می کرد.
در واقع او نمی دانست که چه می خواهد. مدام در ذهن اش مصرع ایی از سعدی کلید می خورد  که می گفت:
نه هر که می شنود، معنی سخن داند…
و اینگونه بود که چون لب به سخن هم می گشود کسی را هم فاز خود نمی یافت و مدام در مغزش اتصال کوتاه رخ می داد و فیوزش می پرید
باری، این بود که هر آنچه می خواند را نه با کسی می گفت و نه به کسی می نوشت.
سر کار می رفت و لقمه نانی در می آورد و روزگار می گذراند اما چیزی همیشه اذیتش می کرد و آن گذر عمر بود و اینکه می دانست قول فردا را به هیچ‌کس نداده اند و معلوم نیست که فردا روز زنده باشد یا نه!

از کارگری خسته بود. دل اش می خواست او هم سر و سامانی داشت، عاشق می شد و زن و بچه می داشت، اما نه! او آدم این راه نبود
زن که می دید، راهش را کج می کرد و دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض می گرفت و از جمع زنان نشسته در کوچه فرار می کرد.
بلاخره جوان سر به زیری بود، کار می کرد و در چشم همسایگان جوان زلال و آرامی بنظر می آمد
لب تر می کرد از خدایشان هم بود اما نه!

آن‌کس است اهلِ بشارت، که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی مَحرمِ اسرار کجاست؟

شبها که در منزل بود، در و دیوار او را دشنام میدادند، پا میشد از سر خانه می رفت تهه خانه، حالا اینطور می گویم خیال نکنید خانه درن دشتی داشت، به هیچ وجه، یک بالا خانه معمولی که به زور، متراژ آن به پنجاه متر می رسید.

می خواست چیزی بخواند، مغزش یاری نمی کرد،
می خواست چیزی بنویسد به خود می گفت
آخر بی سواد، تو را چه به نوشتن.
خلاصه آنکه هیچ در چنته خود نمی دید
ساعت ها در شهر پرسه میزد و آدم ها را می دید. از زندگانی اش ناراضی بود،
سوال های فراوان در سر داشت
پول در می آورد که چه؟
زیر کوره، خاک می خورد که چه؟
ریه هایش را ضعیف می کند که چه؟
حرف های صد من یه غاز رئیس ها را می شنود که چه؟
اینها همه بلای جانش بودند، رنجور شده بود،
دوستان نسخه ازدواج برای او می پیچیدند، اما کم کم از آنها نیز به خاطر حرف هایشان، دل زده شد
با خود می گفت: خوشا دوستان جانی، که آنچه از دل برمی آید را بی چون چرا می شنود و در انبار فکر های خود جای می دهند بی آنکه او را قضاوتی کنند

این شد که کارخانه را کنار گذاشت
نشست لای دیوارهای خانه اجاره ای و با خود احد بست تا سال بعد که مهلت اجاره خانه اش سر نرفته است، چاره ای پیدا کند یا به چاک زمین می رود یا می شود آنچه که می خواهد،
اما سوال اینجا بود که او نمی دانست که چه می خواهد!
روزها در خانه بود.
به قدر نیاز می خورد و می آشامید اما همیشه فکری به پهنه آسمان نامنتها داشت که نمی دانست که چه می خواهد
به آسمان زیاد نگاه می کرد و در اعماق وجودش بسیار به آسمان سفر می کرد
مدام با خداوند خود سخن می گفت و در شگفت بود که چگونه آسمان ها را بدون ستون بر زمین افراشته است
به کتاب ها پناه می برد، جایی در کتاب “چنین گفت زرتشت” از نیچه خواند که
بازیگر حقیقی تاس می اندازد، نه برای پیروزی، بلکه برای بازی کردن.
بعد از خواندن آن، گویی جواب زندگی را یافته باشد
دیوارهای خانه دیگر دلگیر نبود، دیگر حسرت جایی در دل اش نداشت، نا امیدی جای دوری رفته بود شاید برای زمان کوتاهی، اما فعلا آنجا نبود.

آن چنان منقلب شد که آن را روی برگه ای یادداشت کرد
با خود، با خدا، با شیطان درون اش حرف می زد
شیطان کنار پنجره پشت به او ایستاده بود، قامت اش بلند و ردای مشکی ای بر تن داشت
صدای خفه ای داشت
گفت فکر می کنی خیلی کشف بزرگی کرده ای
تو حقیر هستی، هیچ کاری از تو ساخته نیست
اما خدا از درون او سخن می گفت
تو خاص هستی، تو فرزند آدمی
و مدام میان او، شیطان و خدا سخن ها رد و بدل میشد

سر آخر کنج خانه را رها کرد،  به یاد شعر سهراب افتاد که می گفت:

چه کسی می داند، که تو در پیله تنهایی خود،
تنهایی
چه کسی می داند، که تو در حسرت یک روزنه، در فردایی
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن
زیبایی!

از همان روز در شهر قدم زد و به کاسب های شهر نگاه کرد
بقال، نانوا، مکانیک،
راننده، نجار و جوشکار.
با خود می گفت زندگی بازی بیش نیست،
من تاس می اندازم یا شش می آورم یا هیچ، اگر شش آمد که فبها، اگر نیامد هم، بازی کرده ام

نشست و به بچگی اش نگاه کرد، دید که وقتی مادرش در زیر زمین، چانه های نان می گرفت آنها را با وردنه صاف می کرد و در تنور می کوباند، چقدر دوست داشت که او هم کمک اش می کرد
پس به نانوایی رفت و خواست تا شاگرد نانوا شود.
تاس را انداخت تا بازی کند
پگاه از خواب بلند شد، زجر بیداری را به دوش کشید و به کمک چانه گیر، خمیر بر آورد، کف سابی کرد، سختی کشید و فهمید که عشق چانه گیری، جز رویای بچگی، چیز دیگری نبوده است
با خود گفت:

ما آزموده‌ایم در این شهر بختِ خویش
بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش

هزار تاس انداخت اما هیچ کدام شش نمی آمد
این بود که مدام کار عوض می کرد
شب ها، خسته لای ورق های کتاب ها به خواب می رفت، تا سر آخر در مکانیکی آرام گرفت
شاگردی کرد و پول چندرغاز کف دست اش انداختند، اما دوست می داشت
اینکه دست هایش از روغن سیاه می شد، خوش اش می آمد با ذوق از تعمیرات صحبت می کرد
وقتی به موتورهای آش و لاش ماشین ها نگاه می کرد، چشمانش برق می زدند
حالا را نبین که استاد کار است، روزها کنار دست استادان دهن کج و بد اخلاق کار کرد تا شد آنچه شد

حالا می بینی، آنقدر مکانیک کار درستی است که از شهرهای اطراف هم پیش او می آیند
عشق که باشد، کار رها نمی شود

انتهای مغازه اش، با خط نستعلیغ خوش خطی نوشته است
حال بدت را به عقب مَی‌انداز، با آن سرشاخ شو

حالا پیرمردهایی هستیم که دور زمین فوتبال هر روز میدویم و از زندگی حرف میزنیم
گاهی کنار زمین می ماند، زمانی که ما به تندی می خواهیم یک دور دیگر را هم تمام بکنیم او روی چمن ها دراز می کشد و به آسمان نگاه می کند
نفس چاق می کند و با یگانه یار اش که در درون اوست سخن می گوید
یک روز گفت که کودکی دیوانه در دل دارد، من باورش کردم
و گفتم از قول من به او بگوید

تو مگو همه به جنگند و زِ صلح من چه آید
تو یکی نِه‌ای هزاری تو چراغِ خود برافروز

خندیدیم و دنیا نیز به روی ما خندید

بهار که می آید سر ذوق می آید و ساعت ها در کوه ها پرسه می زند
شعر می گوید و شعر می خواند
حالا هیچ حسرتی با خود از دنیا نمی برد
تا می تواند با آدم ها در صلح است اما گاهی روزگار سیلی ایی بر صورت اش می زند

او تاس می اندازد، بازی می کند  که زندگی بازی بیش نیست

خوردیم بس، که سیلی اِخوان روزگار

نیلی شد آب چاه، ز روی کبود ما

صائب غنیمت است که در سنگلاخ دهر

خندید بخت سبز، به روی کبود ما

زن و فرزند اش را دوست می دارد و به آنها عشق می ورزد و سال ها طول کشید تا از میان رنج های اش بفهمد که:

زندگی یعنی مزه مزه کردن لذت های کوچک 


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “داستان کوتاه: تاس”

  1. بهزاد پورمیرزا نیم‌رخ
    بهزاد پورمیرزا

    بسيار خوب

    1. علی نیم‌رخ

      بسیار سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *