بهار دلنشین

داستان کوتاه: بهار دلنشین

همانطور که از عنوان مشخص است در اینجا داستان کوتاهی با عنوان بهار دلنشین نوشته شده و خدمت شما دوست عزیزی که با کلید واژه بهار دلنشین به اینجا رسیده اید به عرض میرسانم اگر به دنبال تصنیف بهار دلنشین سروده جناب بیژن ترقی با صدای گیرای استاد بنان هستید در انتهای داستان، متن شعر این تصنیف زیبا قرار داده و ما بقی داستان کوتاهی بیش نیست.

داستان کوتاه بهار دلنشین

وقتی که تیغ آفتاب، خشاب رنگ هایش را خالی می کرد روی بوم گرد زمین و زمین با تواضع هر چه بیشتر این خشاب های نور و رنگ را بجان می خرید و در لایه لایه خودش هضم می کرد سوال اساسی شکل گرفت.

انسان همواره با سوال های خود بدنبال درک هر چه بیشتر دنیاست. سوال هایی که در خلوت یا در میان یک جمع شلوغ شکل می گیرد. نشسته بودیم زیر صخره ای که به دشت فراخی دیدبانی می کرد و هوای ملسی نوک دماغمان را قلقلک می داد.

در خوشی زیر پوستی محو بودیم که یکی از رفقای تازه به جمع پیوسته، شوق دیدبانی از طبیعت را کنار گذاشته و ما را  در تاریخ و گذشته غرق کرد.

دوست گرام اینطور آغاز کرد که، حضرات به حق که بهار از فصل های نیک خداوندگار است و باید آن را قدردان باشیم

و ما چون مراحل بلع و هضم سرشیر چرب را به تازگی به پایان رسانده بودیم و چای آتشی ما را در خلسه ای بس عمیق فرو برده بود. گویی هیچ در این عالم به سر نمی بردیم و فقط سر تکان می دادیم و تایید می کردیم.

حضرات آیا این سوال هم در ذهن شما شکل گرفته است که گرما بهتر است یا سرما؟

سوال به قدری پریشانمان کرد که یکی از دوستان که در شکاف خُنک صخره ای لمیده بود و شعله های آتش را نظاره گر بود نگاه خود را سوی ما برگرداند و گفت

آخر برادر من، این چه سوالی است که می پرسی، خب معلوم است سرما بهتر است و لعنت خدا بر گرما باد که به راحتی دست از سر آدم بر نمی دارد.

دوست دیگری که در حال هورت کشیدن چایی اش بود نگاه خود را برگرداند به سوی رفیق در شکاف لم داده و در حالی که فنجانش را روی زمین می گذاشت گفت

دوستان همانطور که می دانید بنده در ولایات سردسیر ایران، زیاد به معلمی رفته ام و در آنجاها خوب درک کرده ام که سرما حریف بس ناجوانمردی است و به این راحتی ها مهار نمی شود و رفت در وصف خاطرات خود از دوران معلمی اش در کردستان.

این سوی اشکفت من تکیه داده بودم به صخره ای و بخار بلند شده از چایم را نظاره می کردم و فراخی دشت و دامنه کوهای بلند من را غرق در عوالم و گذشته های خودم کرده بود.

داستان به آنجا بر میگردد که در ایام جوانی چون هر گل پسر دیگری به خدمت وظیفه اجباری رفته بودم و در آن ایام، تجربیاتی بس شگفت انگیز از وضعیت های آب و هوایی در خاطرم مانده بود.

ساعت سه بامدادی را در خاطرم می آورم.

با جیپ شهباز که ماشینی معمولا بدون سقف است و بیشتر برای تابستان ها استفاده می شود به 10 کیلومتری بیرون پادگان برده شدم تا از میدان تیری که نه سکو داشت و نه برجک نگهبانی، در دامنه کوه بزرگی در غرب ایران در آبان ماهی سرد، نگهبانی بدهم. از چه و برای چه، الله و اعلم.

نگهبانی از تپه خاکی که به هیچ وجه موقعیت استراتژیکی به حساب نمی آمد و اگر هم قرار بود خمپاره خرابی هم تست بشود به آنجا شلیکش نمی کردند. مکانی که کسانی به غیر از سربازان وظیفه برای یادگیری تیراندزی آن هم فقط در روز به آنجا نمی آمدند.

حالا من در خیالاتم به سه نیمه شبی رفته ام که با تفنگ ژ3 با خشاب خالی، در نیمه ماه قمری در ماه شب چهارده، زیر نور ماه کامل، با چهار جفت جوراب به پا، سه زیرپراهنی آخوندی به تن، دو زیر شلواری مامان دوز، یک ژاکت پت و پهن در نیم تنه بالا، یک کلاه از آنها که مختص دهه شصت در دبستان ها بود و کلاه قرمزی هم یکی از آنها داشت به سر

و همه اینها زیر یک آورکت و شلواری با رنگ سبز خیارشوری پوشیده شده و پوتین های واکس خورده ای تا میانه ساق نیز به پایم هستند. و من گویی به زمین پرچ شده باشم.

 در زیر نور ماه ایستاده ام و به جیپ شهباز نگاه می کنم که در پیچ و تاب جاده خاکی در حال بردن سرباز قبلی به پادگان است و کم کم از نظرم ناپدید می شود.

به کوه های عظیم نگاه می کنم که زیر نور ماه یک پهنه ی خود را سایه انداخته اند و به قامت پیرمردی می مانند که در سکوتی عمیق بر عصایش تکیه داده است.

زیاد طولی نمی کشد که نگاهم  معطوف چیز دیگری می شود، سرما

فقط در پنج دقیقه اول پست نگهبانی سردم نمی شود و محو جمال ملکوتی ماه شب چهاده هستم و تازه می خواهم استارت رویابافی را بزنم که!

اما امان از سرما

در دقایق بعد آنقدر سرما در مغز استخوانم می نشیند که نور مهتاب را فراموش می کنم و در حال فکر کردن به این هستم که ساعت 5 صبح کی فرا خواهد رسید و جیپ شهباز کی پیچ تپه را بالا می آید تا من را به پادگان باز گرداند. 

حالا و در همین لحظه، دلم برای آسایشگاهی که همزمان 180 نفر سرباز در ان به خواب عمیق فرو رفته اند و بوی پا و جوراب، با بوی بخار معده ها و چیزهای دیگر قاطی شده است تنگ شده. 

زمانی که، نه می توانی بشینی و نه می توانی راه بروی، چون لباس ها آنقدر زیاد هستند که چون تلی از گوشت در یکجا قفل شده ای. 

زمانی که، باد سرد و نامرد پاییز از پای دامنه کوه های استوار و سیاهِ در مهتاب، سایه انداخته، ووره می کند و در جان تو می نشیند. زمانی که تو خدای نادیده را چنان خوب در نظر می اوری که گویی روبرویت ایستاده و دارد همینجا، در همین پهنه وسیع تو را بابت اعمال گذشته ات با سرما مجازات می کند و تو مغزت یخ زده و حتی نمی توانی این جمله را بیاد بیاوری که دنیا دار مکافات است.

خدا روبرویت ایستاده و تو التماس می کنی که کمی گرمت شود. خدا ایستاده و تو مغز استخوانت در حال فرو ریختن است، خدا ایستاده و تو تنها انتظار جیپ شهبازی را می کشی که از گردنه تپه بالا بیاید،

خدا ایستاده است در حالی که احساس می کنم جای سفت که می گویند همین جاست و من حتی و حتی نمی توانم روی آن همان عمل یویمیه را انجام دهم. خدا ایستاده است

خدا خدا و خدا

در همین حین با شنیدن پاسخی از یکی از دوستان، رشته افکارم بریده می شود که در حال شرح دادن این است که

گرما چنان چیز ناجوری است که حتی نمی توانید تصور آن را کنید.

من که حالا حتی از فکر کردن به آن لحظات سرد بواقع سردم شده است نیاز به گرما را از واجبات می بینم و کمی خود را به آتش نزدیک می کنم. شعله ها زبانه می کشند و گرما را عرضه می کنند.

مغز یخ زده ام کم کم باز شده و خاطرات را یکی یکی بیاد می اورد. به صرافت این افتاده ام که به جد گرما بهتر است یا سرما؟

در گذشته چنگ میزنم و خود را پرت می کنم به سه بعداز ظهری که در کویرهای اطراف شهداد کرمان بدنبال قاچقچی های مواد مخدر بودیم. سرباز خسته ای که جلیقه خشاب به تن داشت و پشت گرینف به کمین نشسته بود. سرباز خسته ای که تقارن عدد سه در زندگی اش به چشم می خورد. ساعت های سه ایی که یا از سرما به خود لرزیده و یا از گرما در تلاطم محض بوده است.

بیاد کمین هایی که در دل کویر و پشت کلات ها می زدیم. بیاد سه بعد از ظهری که وقتی سینه بر خاک میزدیم گویی در ماهی تابه ای در حال سرخ شدن بودیم.

نسیم نرم و دلنواز بهار، طره آتش را جابجا می کند. علف های سبز و بلند، سوار بر موج باد چون قایقی بر ابرها نامرئی سوار می شوند و دشت را جارو می زنند. قطره های آب، از روی صخره ای بلند چکه چکه می کنند و ما دور آتش جمع شده ایم.

هر کس در خلوت خود فرو رفته تا اینکه دوستی در پوستین من می افتد و جواب سوال را از من می جوید. سر تکان میدهم و اینطور ادامه میدهم که

برادران، از آنجا که سرد و گرم چشیده ای هستم عاجز، نه به آن معنا که تجربه دار باشم و ریش سفید اما به واقع مزه سرما و گرما را با همین پوست و استخوان چشیده ام.به هیچ یک نظری والاتر از دیگری نمی بینم و هر یک را به قاعده و اندازه خودش دوست میدارم.

می دانم که هر چیز که زیاده شده یا بسیار کم خوب نیست و میانه را در همه چیز ترجیه می دهم و نمونه ای بارز تر از فصل بهار برای  اعتدال سراغ ندارم. بهار نه سرمای تیز زمستان را دارد و نه گرمای تابستان، پاییز هم را هم که حسابش را جناب مشیری اینجور پیچیده اند که

دلم خون شد از این افسرده پاییز

از این افسرده پاییز غم انگیز

غروبی سخت محنت بار دارد

همه  درد است و با دل کار دارد

خلاصه که دوستان، میانه را به بهار میدهم که بواقع پادشاه فصل هاست و جناب بیژن ترقی چه خوب بهار دلنشین را سروده و استاد بنان چه زیبا خوانده است. صدای بلبلان میان کوه در گوش هایمان می پیچد و هوای بهار، دل زنده مان می کند و همه با هم دم میگیرم که 

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان

چون سپندم بر سر آتش‌نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

باز آ ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم

ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه‌ام
باز آ چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه‌ام

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

 

 

 

 


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “داستان کوتاه: بهار دلنشین”

  1. بهزاد نیم‌رخ
    بهزاد

    سلام
    بسیار عالی …بر دل بنشیند هرآنچه از دل براید

    1. علی نیم‌رخ

      در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
      که هرچ، از جان برون آید، نشیند لاجرم بر دل

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *