قفس کبوترها

داستان کوتاه اِسی بلا

کبوترها روی تخم بودند و خفیف بغبغو می کردند. طوقی، تازه با دوکت سفید پاپر جفت شده بود و چشمان گرد و قرمزش را از پاپر سفید برنمی داشت. اسماعیل که با سال قبل، سه بار پشت هم در کلاس چهارم تجدید شده بود دیگر مدرسه نمی رفت و خیالش جمع بود که ریغ تابستان را که سر بکشد او مدرسه نمی رود. اما امسال نوبت برادر کوچک تر است که به کلاس اول برود.

خیالش راحت بود که روزها وقتی از چرخکاری برگردد، دیگر ننه به او غر نمیزند که برود سر درس و مشقش. یک راست از چرخکاری که می آمد، راه پله فلزی گوشه حیاط را می گرفت و سینه آسمان در چشماش، از روی پشت بام دیده می شد. کنار قفس کبوترهایش می نشست و با دستان سیاه در قفس را باز می کرد و روی بام دانه می پاشید.

دودهای سیاه ماشین های در خیابان، خشمگین بودند و لاجوردی آسمان زیر حجوم این همه تیرگی دوام نیاورده بود و تیره و تار بود. بوی سفت آسفالتِ اتوبان کنار، با خاک بلند شده از زمین جلو خانه، با هم آمیخته شده و لوله می شدند در حلق اسماعیل.

کبوترها روی بام قیرگونی شده بغبغو می کردند و پرهای پشت گردناشان فر می خورد و مغرور بودند به اینکه جفتشان کنارشان است. نر دم سفید دمش را مثل طاووس باز کرده و روی زمین می ساید و جفت سفید کاکالی پاپرش را گوشه بام خفت می کند.

از وقتی اسماعیل پادوی چرخکاری شده و دیگر مدرسه نمی رود، بچه های محل او را اسی بلا صدا می زنند. پهلوی برادر کوچکترش رضا که می نشیند، مدام در گوشش می خواند که، “من عشق این کبوترا تمام مغزمو  گرفته بود، درسا نمی رفت تو مخم یا نه میرفتم مدرسه تا مجبور نباشم تو کارگاه خیاطی پادویی کنم و هر کی از راه رسید یه چیزی بارم کنه و غر بزنه”

-امسال که مدرسه باز شه، باید بری کلاس اول و تو یکی از تو خانواده ی چلاق ما، یه کسی واسه خودت بشی”

غروب، کبوترها پر کشیدند در آسمان و اسی بلا برادر کوچکترش را نصیحت می کرد

-بایستی درس بخونی که از زیر این خفت بیرون بیایم. خرج مدرستم  هرچی شد خودم میدم.

حالا رضا که می بیند پشتش قرص است و اسی برادر بزرگترش مثل کوه پشت او  ایستاده، دلش می خواهد زودتر مدرسه ها باز بشوند تا سواد دار شود.

شوق دارد که وقتی در صف بلند بالای نانوایی لواشی ایستاده است و پیرمردها، زیر رف چنارهای کنار خیابان جدول حل می کنند، او هم از معنی کلمات سر در بیاورد و چیزهایی حالی اش بشود.

شوق دارد سواد یاد بگیرد که ببیند در روزنامه های باطله ای که هر روز ننه اش با آنها شیشه پاک می کند چه نوشته شده.

شوق این را دارد که وقتی پشت پیکان وانت آقا جلال همسایه شان به میدان بار می روند، بتواند تابلوهای داخل خیابون ها را بخواند و وقتی آقا جلال می خواهد برای بالا شهر بار ببرد، او از پشت وانت، تابلوها رو بخواند تا بتوانند سریع به آدرس برسند.

مدرسه ها باز شده اند. اما مثل سال های قبل نیست. اسی می گوید مریضی آمده است و این روزها در تولیدی به جای شلوار جین، ماسک درست می کنیم.

مادرها دست بچه هاشان را می‎ گیرند و از کوچه ها عبور می‎کنند. کسی سر صف سخنرانی نمی کند. کسی رضا را تا مدرسه بدرقه نمی کند. روز اول مدرسه تمام شده و رضا ساعت ده صبح به خانه برمی‎گردد.

-رضا جون، مامان نکنه از مدرسه فرار کردی؟

-نه مامان گفتن برید خونه که مریض نشید تو گوشی بهتون درس میدیم.

-مگه گوشی بهت دادن؟

-نه مامان، گفتن از گوشی پدر مادرت استفاده کنی

-ما که گوشی نداریم رضا جون، باس بهشون می گفتی

-روم نشد مامان

روز بعد رضا کنار قفس کبوتران، خیره شده به کتاب های درسی که از آنها سر در نمی‎آورد. تا غروب که اسی بیاید همانجور کنار قفس ها می‎ ماند. اسی مثل همیشه اولین کاری که بعد از آمدن به خانه می‎کند دانه پاشیدن برای کبوتر هاست. کبوتر ها ذوق زده روی پشت بام قیر گونی دانه می خوردند. 

-ها چته رضا، غمباد گرفتی؟

رضا هن و هن میکند و خیره می ماند به کتاب ها، موضوع گوشی و مدرسه را برای اسی تعریف می‎کند. رضا اشک می ریزد و تعریف می کند. اسی روی شانه های رضا دست می کشد و دلداری اش می دهد

-مرد که گریه نمی کنه، خدا بزرگه پسر

-من سر قولم هستم هر جور شده تو باس یه کسی واسه خودت بشی. خرجشم پا منه

غروب کم کم سر دیوار می نشیند. صدای جیرجیرک ها بلند می شود. رضا شام نخورده کنار پنجره حیاط  خوابش برده است. لامپ صد وات میان اتاق سوسو می زند. اسی تکیه داده به دیوار و دست زیر چانه اش زده است. او در فکر جور کردن پول برای خرید گوشی هوشمند است.

سحر صدای بغبغوی کبوترهای در قفس نمی آید. رضا پلکان کنار حیاط را بالا می رود. خبری از کبوترهای در قفس نیست. خبری از زاغ، بحری، ابلق. آهنی، بلندرو و تیپ تیپی نیست. در قفس در باد بازی می کند و رضا بیاد کبوترهای اسی بلا اشک می ریزد که حالا رفته پای یک گوشی هوشمند. 

خورشید نور زرد رنگش را ریخته روی پهنه آسمان و تلالو نور در اشک های رضا نمایان می شود. آفتاب دوباره سر چینه می‎افتد و گنجشک ها روی دیوار جیک جیک می کنند.

 


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *