داستان کوتاه:کهتر

بعد از سال‌های دراز، هوس موطن مبارک به سرم زد و زیر پوستم، کرم رفتن افتاد. زین رو اسباب رجعت به وطن را مهیا کردم و در اولین فرصت بارو بندیل را جمع کرده به دیار پدری بازگشتم.

چون رسم معمول همه‌ی جدا افتادگان از وطن، روزهای اول را نقدا به دیدار فامیل گذراندم. هر شب ما را وعده می‌گرفتند و در خانه‌ی یکی از اقوام بودیم. تا اینکه نو بودنمان کنار رفته و ما چون دیگران کهنه شدیم.

چند روز ابتدایی به زیارت اقوام گذشت و ما نیز چون دیگران از دیدار قوم و خویش خوشحال بودیم.

روزی در خانه از فرط بی حوصلگی به خود می‌پیچیدم که به ناگاه، نگاهم جلب پنجره‌ی انباری واقع در زیرزمین شده و بنای رفتن به آنجا را گذاشتم. در گوشه‌ی انباری خرت و پرت‌های زمان تحصیلم جمع شده بود و من خرسند از دیدن آنها، خون در مغزم به جوش آمده و خاطرات از جلوی نظرم یک به یک می‌گذشتند.

ابزار تحصیل چون کتاب‌ها، دست‌نوشته‌ها، قلم، کاغذ، دفتر و دیگر اقلام در آنجا گرد هم جمع شده و من از دیدن هر یک از آنها بیاد خاطره‎ای می‌افتادم. در همین هنگام دفتر صدبرگی جلوی چشمانم ظاهر شد که در نخستین صفحه‌ی آن دست‌خطی بود که من را به سال‌های  تحصیلم در مدرسه می‌برد.

قصه از آنجا آب می‌خورد که در همسایگی ما خانواده متمولی می‎زیستند. پدر خانواده گاراژدار بود و دستش به دهانش می‌رسید و در میان مردم کوچه و بازار به استاد معروف بود.

قصه‌ی این لقب از آنجا آب می‌خورد که در میان دوستان، او را به هیچ هنری نمی‌شناختند جز درست کردن بچه و در دامان همسر انداختن. زین رو به کنایه، او را استاد صدا می‌زدند و این لقب از میان جمع دوستان به کوچه و بازار درز کرده و خود استاد نیز از این لقب مناسب بسیار خوشنود بود.

هر سال دختر مو مشکی نصیب استاد می‌شد. در همین باب، استاد به امید داشتن پسری کاکل زری هر ساله اقدام به آوردن طفلی به این دنیا می‌کرد و اسباب زحمت همسرش می‌شد.

اما چه بسا که همیشه دختر از آب درمی‎آمد و او را غمین می‎کرد. در آرزوی داشتن پسری بود و از هیچ نذر و نیازی دریغ نمی‌کرد تا اینکه زد و خداوند منان بعد یازده دختر پیاپی، یک جفت پسر کاکل زری نصیب او کرده و اسباب شادی در خانه استاد فراهم گردید. اینگونه شد که لقب استادی بیشتر از پیش برازنده او شد.

بنده حقیر چند سالی بعد از آن قل به دنیا آمده و روایات بالا را از پدر گرام شنیده و بیاد دارم.

در مدرسه ما زمانی که در کلاس سوم ابتدایی بودم یکی از همان قل‎ها با بنده همکلاسی شد. اگر در خاطر مبارک داشته باشید بنده از قل‌های استاد چند سالی کوچکتر بودم اما به دلیل تنبلی و مردودی پیاپی یکی از قل‎ها در پایه‎های مختلف، اینجانب با یکی از آنها همکلاس شدم. زین‌رو خیلی خوب و دقیق از رفتار و سکنات این قل‌ها اطلاع کامل و دقیقی دارم. بعدها نیز با آن یکی قل دیگر هم ارتباط پیدا کرده و از مشایعت ایشان بسیار خرسند بودم.

در وصف رفتار و سکنات قل‌ها، اینگونه به عرض برسانم که دو موجود با خُلق‌های کاملا مُباین هم بودند. یکی لاغر مردنی و رو به موت. دیگری اما فربه و درشت. یکی باهوش و خجول و دیگری خنگ و بی‌حیا.

از بد روزگار قل باهوش از وجنات ظاهری هیچ در چنته نداشت. کله کل و کم‌مو، هیکل بسیار لاغر بسان یک چوب کبریت که همیشه در بستر بیماری بود. اما در مقابل، برادر فربه و گوشتالو بود به نحوی که وقتی به راه می‌افتاد ران‌های او به هم می‌ساییدند و همین امر باعث سرعت بسیارکم او در راه رفتن بود.

اما از آنجا که در دنیا همه جز به برون به جای دیگر نگاه نمی‌کنند و عده کمی به اندرون و معنویات نگاه دارند، قُل خِنگ مورد عنایت پدر بود و قُل باهوش همیشه تو سری خور خانه بوده و کسی به حرف او گوش نمی‌داد و جویای حال او نمی‌شد. در مقابل اما، قربان صدقه بود که به خیک قل چاق و چله می‌بستند و همه چیز و همه کس بر فربه کردن او، کمر همت بسته بودند.

زمان می‌گذشت و روز به روز پسرک فربه به پیش استاد، عزیزتر شده و پسرک ریزه میزه دون پایه‌تر. چون هر دو به مدرسه شدند پسرک باهوش اسباب ترقیات خود را فراهم کرده و در مدرسه خوش درخشید. در مقابل اما قُل فربه مدام در پایه‎های مختلف تجدید آورده و در جا می‌زد.

با وجود خوش درخشیدن پسرک باهوش، اما استاد و جمع کثیری از خانواده کماکان طرفدار و حامی پسرک فربه بودند و همیشه بر سر طفلک نحیف و ضعیف می‌زدند.

باری روزها در گذر بودند و فصل‌ها در گردش تا اینکه پسرک ضعیف و نحیف به مرحله‎ای رسید که از طرف دولت مورد استقبال قرار گرفته و بورسیه تحصیلی برای خارج گرفت و از وطن برفت.

در ایامی که در ایران بود بواسطه همسایگی و درس‌خوان بودن هر دویمان، بیشتر اوقاتمان با هم می‌گذشت و بر سر مسائل علمی به بحث و تفخص می‌پرداختیم. هیچ گاه ندیدم که از خانواده خود گله‌مند باشد و همیشه با لب خندان در مقابل همه ظاهر می‌شد.

باری چه دردسر بدهم که با دیدن خط مبارک رفیقم در ابتدای آن دفتر صد برگ به صرافت آن افتادم که از احوالات قل‌ها آگاه شوم و در همان هنگام از انباری خارج شده به بیرون خانه رفتم تا از حال و عاقبت آنها با خبر شوم.

در ابتدای کوچه باریک ما دکان بقالی بود که از قدیم و الایام در محل بوده و از حال و روز همه با خبر و نقش کلانتر محل را نیز به عهده داشت. مش قاسم حالا جای خود را به همبازی قدیم ما یعنی پسرش داده بود و حالا دکان‎دار محله شده بود.

بعد از چاق سلامتی با هم محلی و همبازی قدیم، دیدم سخن گُل انداخته است. در همین حین دم را غنیمت شمارده و  جویای حال دوقلوها شدم. گوش‌هایم را تیز کردم که ببینم عاقبت آنها به کجا رسیده است.

پسر مش قاسم اینگونه شروع کرد که

– قُل فربه را که بیاد داری؟

با علامت سر به او فهماندم که اوه بیاد دارم آن هم چطور.

ادامه داد که وقتی استاد بعد عمری دراز سرش را روی زمین گذاشت و عمرش را به شما داد همان پسرک فربه ، قیم استاد و جماعت نسوان شد. و چون از عهده ضبط و ربط امور بر نیامد کم کم گاراژ دچار خلل شده و از آن همه عظمت یک مینی‌بوس باقی مانده که شازده راننده آن است و مسافرهای روستاهای کنار را به شهر می‎رساند.

من که در افکار خود غرق شده و در عجب بودم که سرنوشت آن همه دختر چه می‌شود، دوست گرام ادامه داد که:

سایه‌ی آقای دکتر از سر این محل و آن دخترها کم نشود که اگر او نبود حالا معلوم نبود که چه بر سر این جماعت نسوان می‌آمد

این را که گفت خاطر جمع شدم که منظور از آقای دکتر همان پسرک ضعیف و نحیف است که استاد همیشه عاقبت سیاهی برای او می‎دید. در همین عوالم بودم که دوست دکان‎دارمان اینگونه ادامه داد که:

جناب دکتر حالا استاد دانشگاه است و هزار کار دیگر می‎کند تا دردی از این مردم مفلس دوا کند. اگر این آقای دکتر نبود حالا همین مینی‌بوس فکستنی هم زیر پای آقای فربه نبود و حالا به دریوزگی افتاده بود.

جناب دکتر به خانواده قوام داد. باقیمانده دخترها را شوهر داد و به سر خانه زندگی فرستاد و خلاصه از هیچ برای این خانواده دریغ نکرد. اینها را که گفت خیالم راحت شد که دوست عزیز من بلاخره به آنچه که ایمان داشت رسید و علیرغم آنکه همیشه استاد او را کوچک می‎ شمرد و خار می‎ کرد او امروزه روز مرد بزرگ و توامندی شده است و در همین اثنا بود که بیاد همان شعر افتادم که دوست گرام در ابتدای دفتر صد برگم نوشته بود.

کهتری که مهتری یابد

هم بدان چشم مهتری منگر

خُرد شاخی که شد درخت بزرگ

در بزرگیش سرسری منگر

خاقانی


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *