کنار ایستاده ایم تا مسافرانی که سوار اند پیاده شوند و ما که پیاده ایم سوار. هم اکنون تصنیف برگ خزان را می شنویم با صدای زنده یاد ایرج بسطانی. این را گوینده رادیو می گوید.

رادیو روی موج ۹۳.۵ است و رادیو آوا است که می خواند. اتوبوس شلوغ و میان راهرو اتوبوس پر، طوری که همان دم در ایستاده ام.
آقا آقا بفرمایید اینجا بنشینید. جوانکی است با موهای پر کلاغی، بلند می شود تا پیرمرد سر جایش بنشیند. این روزها چنین چیزی دیدن کم شده. نه اینکه مردم رحم و مروتشان یادشان رفته باشد نه. چنان ذهن های درگیر معاش دارند که معنویات را به فراموشی سپرده اند. اینها را پیرمرد میگوید.
جوانمرد است بلند می شود تا پیر به جایش بنشیند.
به رهی دیدم برگ خزان
پژمرده زِ بیداد زمان
کز شاخه جدا بود
چو زِ گلشن رو کرده نهان
در رهگذرش باد خزان
چون پیک بلا بود
۶۰ سالی سن دارد با موهای سپید پرپُشت . با اهنگ سرش را تکان می دهد و به به و چه چه می کند. سبیل هایش بلند و با جبروت است. گویا درویش مسلک باشد. سر در خلوت خود دارد. لبخند میزنم. لبخند میزند. من هم با اهنگ هم نوا شده ام. متوجه نگاهم می شود. با لهجه ای که به طرف های گناباد و آن طرف هاست می گوید صلوات است. ذکر است است این. مثل حضرات چرند نمی گوید.
سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. سرش را دوباره به زیر می اندازد و به خلوت درونی اش می رود.
ژیر ژیر، صدای برف پاک کن است که میآید. بیرون باران می بارد. شیشه های اتوبوس بخار کرده اند. هوا سرد است. راننده هم با اهنگ هم نوا شده. گویی آهنگ آرامشی را در اوج شلوغی هدیه می دهد به اتوبوسی که اول صبح پر از ادم بیدار، نیمه خواب و خواب است.
چهار راه قصر جا نمونی. صدای راننده است در را می زند. صدای بیب بیب از دستگاه کارت خوان اتوبوس است. خانم نخورد دوباره بزن. بییید. خانم شارژت تموم شده. دست در کیفش می کند تا پولی پیدا کند و به راننده بدهد. خانم بجنب پشت سرمون ترافیک شده. دستپاچه می شود و سرانجام یک هزار تومانی سبز رنگ به دست راننده می دهد. راننده خم می شود و از پشت رُل پول را می گیرد. زن راهش را می گیرد و می رود. راننده در را می بندد به راه می افتد.
ای برگ ستم دیده پاییزی
آخر تو زِ گلشن زِ چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی.
چهره های آدم های داخل اتوبوس تغییر کرده. تبسمی در چهره ها نشسته. آرامشی از جنس سکوت. هر کس به فکری مشغول است. اما این بسطامی است که با صدای دلنوازش و شعر پر حجمی بنام بیداد زمان از بیژن ترقی همه را متحول کرده.
ای عاشق شیدا دلداده رسوا
گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفایی، باشد نه وفایی
جز ستم ز دل نبرده ام
سهروردی، ایستگاه بعدی است که راننده اعلام میکند. در را می زند و دوباره قصه ره کشیدن و آمدن است. ژیر ژیر، صدای برف پاک کن اتوبوس است و همهمه خیابان و بسطامی
آه خار غمش در دل بنشاندم
در ره او من جان بفشاندم
تا شود نوگل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست
با خار و خسی پیوست
پیش تر ها مرضیه هم خوانده بود این شعر بیداد زمان را در دستگاه آواز بیات اصفهان که انصافا او هم زیبا خوانده بود.
خیابان مهنار، جا نمونی برادر
پیاده می شوم و پیر خوش دل را در هوای بارانی به خدا می سپارم. اما هنوز هم زنگ صدای بسطامی در گوشم است که می گفت:
من ماندم و صد خار ستم
وین پیکر بی جان
دیدگاهتان را بنویسید