داشتم کتاب انسان در جستجوی خویشتن از رولو می را می خواندم، هنوز چند صفحه بیشتر جلو نرفته ام که به فکر پسرکی می افتم که در ساندویچی کار می کرد.
دیروز در خیابان ها قدم می زدیم و از آنجایی که دوستدار فلافل هستیم, از هر فرصتی برای خوردن آن استفاده می کنیم
در پیاده روی روبروی مغازهی فلافلی، روی میز و صندلی نشستیم و شروع کردیم به خوردن فلافل.
از پشت شیشه مغازه, پسری شاید بیست ساله یا بیشتر را می دیدم که بلند قد بود و چهره اش شامل چندین ناترازی میشد
چانه کشیده، دست های دراز، قوز کرده و چهره ای در هم.
پسرکی دیگر پشت میز سرخ کردن فلافل بود و به او امر و نهی می کرد.
سردرگمی خاصی در چهره اش بود که قبلا، من نیز آن را تجربه کرده بودم.
بسیار بی انگیزه روی یخچالها، دستمال میکشید. سینی ها را از روی میزها جمع می کرد و احتمالا زیر لب داشت به آن که امرو نهی میکرد در دلاش بد و بی راه میگفت یا از او گلایه میکرد که آخر او چه میفهمد.
میخواستم بروم و دست روی شانه اش بگذارم و به او بگویم که این روزها تمام میشود. اما با خودم گفتم ول اش کن.
حالا که این متن را می نویسم، عمیقا پشیمان هستم که چرا با او وارد صحبت نشدم و چند کلمه مهربانانه به او نگفته ام. او در تنهایی محض بود. من حال او را درک می کردم.
در چشمهایش حسرتی را حس می کردم که سالها پیش خودم وقتی در بستنی فروشی مشغول بودم, تجربه کرده بودم.
خانواده هایی می آمدند و با هم بستی می خوردند. مخصوصا ذوج ها، ذوج ها که می آمدند هم از دیدنشان خوشحال بودم هم ناراحت.
حالا که ستور این کتاب را می خوانم، او و خودم را می بینم که همواره در جستجوی خویش بوده ایم
*اقدام به هر عملی دلهره میآفریند، اما اقدام نکردن، گم کردن خویشتن است… و هر اقدام جدی، آگاهی از خویش را به همراه دارد.*
(سورن کییرکگور)
دیدگاهتان را بنویسید